جان عطارد از تپش خاطر وحيد
چونان بسوخت کز فلک آبي نماندش
جان وحيد را به فلک برد ذو الجلال
تا هم فلک به جاي عطارد نشاندش
هر کو در نقص ديد در خود
کامل تر اهل دين شمارش
وان کايت جهل بست بر خود
فرزانه راستين شمارش
هرکو هنري است و عيب خود گفت
با جان هنر قرين شمارش
عالم که به جهل خود مقر شد
از جمله صادقين شمارش
خود را چو ستوده اي نکوهد
عيسي فلک نشين شمارش
منصف که به صدق نفس خود را
خائن شمرد امين شمارش
وآنکس که به خود فرو نيايد
پوينده حق گزين شمارش
عارف که نگشت خويشتن بين
معصوم خداي بين شمارش
دشنام که خود به خود دهد مرد
سرمايه آفرين شمارش
اي خداوند بنده خاقاني
عذر خواه است عذر او بنيوش
آنچه خود مي کني ز فضل مگوي
و آنچه او مي کند ز جرم بپوش
هر دو فرموش کن که مرد کريم
هم عطا هم خطا کند فرموش
چشم بر کار دوست دار چنان
که غيوران بر اهل پرده خويش
رشک بر دوست برفزونتر از آنک
بر زن اختيار کرده خويش
جنس زن يابي و نيابي کس
جنس ياران درد خورده خويش
سفره اي و بر او چو سفره گل
از برون سرخ و از درون زرديش
خواجه شد هندوي غلامي ترک
تا وفا دارد از جوان مرديش
رؤيت حق ببر معتزلي
ديدني نيست، ببين انکارش
معتقد گردد از اثبات دليل
نفي لاتدرکه الابصارش
گويد از ديدن حق محرومند
مشتي آب و گل روزي خوارش
خوش جوابي است که خاقاني داد
از پي رد شدن گفتارش
گفت من طاعت آن کس نکنم
که نبينم پس از آن ديدارش
منه غرامت خاقانيا نهاد فلک را
ببين فلک به چه ماند در آن نهاد که هستش
فلک به مسخره مست پشت خم ز فتادن
ز زخم سيلي مردان کبود گردن پستش
به شب هزار پسر جرعه ريخته به سرش بر
به روز مشعله تاب ناک داده به دستش
من که خاقانيم نموداري
مختصر ديده ام ز طالع خويش
گرچه هر کوکب سعادت بخش
برگذر ديده ام ز طالع خويش
بيت اولاد و بيت اخوان را
بسته در ديده ام ز طالع خويش
ليکن از هشتم و ششم خود را
کم ضرر ديده ام ز طالع خويش
بس که بيت الحيات را ز نخست
شير نر ديده ام ز طالع خويش
باز وقت ظفر به بيت المال
سگ تر ديده ام ز طالع خويش
سر خر کو به خواب در بخت است
دورتر ديده ام ز طالع خويش
پس به بيداري آزمايش را
دم خر ديده ام ز طالع خويش
هست صد عيب طالعم را ليک
يک هنر ديده ام ز طالع خويش
که نماند دراز دشمن من
من اثر ديده ام ز طالع خويش
بر کس آزار من مبارک نيست
اينقدر ديده ام ز طالع خويش
به خدائي که کرد گردون را
کلبه قدرت الهي خويش
که نديدم ز کارداري عشق
هيچ سودي مگر تباهي خويش