جهان پيمانه را ماند به عينه
که چون پر شد تهي گردد به هر بار
کنون از مرگ صدر الدين تهي گشت
نپندارم که پر گردد دگر بار
خليفه گويد خاقانيا دبيري کن
که پايگاه تو را بر فلک گذارم سر
دبيرم آري سحر آفرين گه انشا
وليک زحمت اين شغل را ندارم سر
به دستگاه دبيري مرا چه فخر که من
به پايگاه وزيري فرو نيارم سر
چو افتاب شدم با عطاردي چه کنم
کلاه عاريتي را چرا سپارم سر؟
با در و دشت ساز خاقاني
خانه و خوان ناسزا منگر
تا برون ريشه گيا بيني
زاندرون ريش ده کيا منگر
هر که خر در خلاب شهوت راند
در سر افتادش اسب سرکش عمر
آب شهوت مران که مردم را
ز آب شهوت بميرد آتش عمر
نيست در ايام چيزي از وفا نايافت تر
کيميا شد اهل، بل کز کيميا نايافت تر
آشنا سيمرغ وار اندر جهان نايافت شد
ايمه از سيمرغ بگذر کاشنا نايافت تر