رفت آنکه فيلسوف جهان بود و بر جهان
درهاي آسمان معاني گشوده بود
شد نفس مطمئنه او باز جاي خويش
که آواز ارجعي هم از آنجا شنوده بود
دست کمال بر کمر آسمان نشاند
آن گوهر ثمين که در اين خاک توده بود
او را فلک براي طبيبي خويش برد
کز ديرباز داروي او آزموده بود
آنجا که رفته بود هم اندر زمان بدم
تب لرزهاي جرم کواکب ربوده بود
هر هفت کرده حور و بپوشيد هفت رنگ
رخ برده بود و در کف پايش بسوده بود
بي او يتيم و مرده دلند اقرباي او
کو آدم قبايل و عيسي دوده بود
آدينه بود صاعقه مرگ او بلي
طوفان نوح نيز هم آدينه بوده بود
خاقانيا به ماتم عم خون گري نه اشک
کاين عم به جاي تو پدري ها نموده بود