با آينه ضمير مخدوم
خواهد که نفس زند نيارد
مجد الدين افتخار اسلام
که اسلام بدو تفاخر آرد
بحري است نهنگ سار کلکش
کالا گهر از دهن نبارد
در ظلمت حال خاطر اندوه
با نور خيال او گسارد
پر کحل جواهر آيدش چشم
چون بر خط او نظر گمارد
دل ياد کند فضايل او
چندان که به دست چپ شمارد
بر ياد محقق مهينه
انگشت کهينه بسته دارد
آخر چه حساب گيرد انگشت
کورا ز ميان فرو گذارد
يار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانيا
کز دم کژدم دم مردم تو را بدتر بود
آن نه يارانند مارانند پس بيگانه به
کافت ياران چو باشد آشنا بدتر بود
تا تو مردم را ستائي در بلائي با همه
چون تو را مردم ستايند آن بلا بدتر بود