در عجم کيست کو چو طفل عرب
طوق تو در گلو نمي دارد
همتت در جهان نمي گنجد
هفت دريا سبو نمي دارد
آفتابي است تيغ تو که غروب
جز به مغز عدو نمي دارد
آنکه فيض دو دست تو بشنيد
چارجوي از دو سو نمي دارد
گو تيمم به خاک ميکن از آنک
ز آب حيوان وضو نمي دارد
راي تو چون سپهر تو بر توست
رخنه در هيچ تو نمي دارد
کسري از شرم لعل خاتم تو
خاتم الا سرو نمي دارد
بي نسيم رضايت روضه عمر
سر نشو و نمو نمي دارد
بي قبول هوات قالب عقل
قبله از لات و هو نمي دارد
بخت سوي تو نامه اي ننوشت
که رقم عبده نمي دارد
تو علي همتي و عالي تو
زيوري جز علو نمي دارد
کافرم کافر ار به خدمت تو
دل من آرزو نمي دارد
ليکن از روي طعنه خسمان
آمدن هيچ رو نمي دارد
غصه ها هست در دلم که زبان
زهره بازگو نمي دارد
خلفت را که چشم بد مرساد
حرمت من نکو نمي دارد
آب رويم ببرد بر سر زخم
زخمه کين فرو نمي دارد
روي جرم نکرده را کرمش
در نقاب عفو نمي دارد
جامه جاه من دريد چنانک
دل اميد رفو نمي دارد
حرمت بيست ساله خدمت من
تو نگهدار کو نمي دارد