خاقانيا عروس صفا را به دست فقر
هر هفت کن که هفت تنان در رسيده اند
در وجد و حال بين چو کبوتر زنند چرخ
بازان کز آشيان طريق پريده اند
همچون گوزن هوي برآورده در سماع
شيران کز آتش شب شبهت رميده اند
سلطان دلان به عرش براهيم بنده وار
از بهر آب دست سراب قد خميده اند
بر نام او به سنت همنام او همه
مرغان نفس را ز درون سر بريده اند
خضر ارچه حاضر است نيارد نهاد دست
بر خرقه هاي او که ز نور آفريده اند
پيران هفت چرخ به معلوم هشت خلد
يک ژنده دوتائي او را خريده اند
از بهر پاره پير فلک را به دست صبح
دلق هزار ميخ ز سر برکشيده اند
واينک پي موافقت صف صوفيان
صوف سپيد بر تن مشرق دريده اند
در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد
کآواز خرق جامه به مغرب شنيده اند
تا گنجه را ز خاک براهيم کعبه اي است
مردان کعبه گنجه نشيني گزيده اند
من ديده ام که حد مقامات او کجاست
آنان نديده اند که کوتاه ديده اند