اي همه نيست ها به صنع تو هست
هست ها با کمال ذات تو نيست
نيست يک دم که بنده خاقاني
غرقه فيض مکرمات تو نيست
مرد مسافر حديث خانه کو گويد
زان غرضش زن بود که بانوي خانه است
بود مرا خانه اي نخست و دوم خوب
نيست سوم خانه خوب اگرچه يگانه است
گوئي خاقانيا ز خانه خبر ده
خانه من همچو چوبه زير ميانه است
دوستکاني داد شاهم جام دريا شکل و من
خوردم آن جام و شکوفه کردم و رفتم ز دست
هر که در دريا رود گر قي کند عذرش نهند
آنکه دريا شد در او گر قي کند معذور است