قصيده

به جوي سلامت کس آبي نبيند
رخ آرزو بي نقابي نبيند
نبيند دل آوخ به خواب اهل دردي
که در ديده بخت خوابي نبيند
همه نقب دل بر خراب آيد آوخ
چرا گنجي اندر خرابي نبيند
اگر عالم خاک طوفان بگيرد
دل تشنه الا سرابي نبيند
کسي برنيارد سر از جيب دولت
که در گردن از زه طنابي نبيند
دل افسرده مانده است چون نفسرد دل
که از آتش لهو تابي نبيند
رطب سبز رنگ است کي سرخ گردد
که آب مه و ماه آبي نبيند
همه عالم انصاف جويند و ندهند
از اين جا کس انصاف يابي نبيند
اگر سال ها دل در داد کوبد
بجز بانگ حلقه جوابي نبيند
چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر
که رزق آمدن را شتابي نبيند
جهان کشت زرد وفا دارد آوخ
کز ابر کرم فتح بابي نبيند
به ترک سخن گفت خاقاني ايرا
طراز سخن را بس آبي نبيند
نگويد عزل و آفرين هم نخواند
که معشوق و مالک رقابي نبيند
لسان الطيورش فرو بست ازيرا
جهان را سليمان جنابي نبيند
بسا آب کافسرده ماند به سايه
که بالاي سر افتابي نبيند
بسا تين که ضايع شود در بساتين
کز انجير خواران غرابي نبيند