قصيده

منتظري تا ز روزگار چه خيزد
عقل بخندد کز انتظار چه خيزد
جز رصدان سيه سپيد نشاندن
بر ره جان ها ز روزگار چه خيزد
بيش ز تاراج باز عمر سيه سر
زين رصدان سپيد کار چه خيزد
روز و شب آبستن و تو بسته اميد
کز رحم اين دو باردار چه خيزد
گير که خود هر دو باردار مرادند
چون فکنند از شکم ز بار چه خيزد
بر سر بازار دهر خاک چه بيزي
حاصل ازين خاک جز غبارچه خيزد
راز جهان جو به جو شمار گرفتي
چون همه هيچ است ازين شمار چه خيزد
هيچ دو جو کمتر است نقد زمانه
صرفه بران را ازين عيار چه خيزد
چند کني زينهار بر در ايام
چون نپذيرد ز زينهار چه خيزد
نقش بهاري که نخل بند نمايد
عين خزان است ازين بهار چه خيزد
رنگ دلت يادگار آتش عمر است
داني از آتش که يادگار چه خيزد
بر در خاقاني اکبر آي و کرم جوي
از در درياي تنگ بار چه خيزد