قصيده

مرد آن بود که از سر دردي قدم زند
درد آن بود که بر دل مردان رقم زند
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خيمه نشاط به صحراي غم زند
وز بهر آنکه نيست شود هرچه هست اوست
ختم وجود بر سر کتم عدم زند
از دست عشق چون به سفالي شراب خورد
طعنه نخست در گهر جام جم زند
بيشي هر دو عالم بر دست چپ نهد
وانگه به دست راست بر آن بيش، کم زند
جايي که زلف جانان دعوي کند به کفر
گمره بود که در ره ايمان قدم زند
و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامني بود که دم از صبح دم زند
خاقاني اين سراب که داند که مردوار
زين خاکدان به بام جهان بر علم زند