صورت نمي بندد مرا کان شوخ پيمان نشکند
کام من اندر دل شکست اميد در جان نشکند
از خام کاري خوي او افغان کنم در کوي او
گر شحنه بدگوي او در حلقم افغان نشکند
گفتار من باد آيدش، خون ريختن داد آيدش
گر رنج من ياد آيدش عهد من آسان نشکند
تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر
داني که دانم اين قدر کز موم سندان نشکند
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد يک سر دلم
هم راضيم گر در دلم سرهاي پيکان نشکند
آن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد
کان کو به جان گوهر خرد حالي به دندان نشکند
زان غمزه کافر نشان اي شاه شروان الامان
آري سپاه کافران جز شاه شروان نشکند
خاقاني ار خود سنجر است در پيش زلفش چاکر است
گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند