قصيده

ايام خط فتنه به فرق جهان کشيد
لن تفلحوا به ناصيه انس و جان کشيد
دل ها به نيل رنگ رزان درکشيد از آنک
غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشيد
بر بوي يک نفس که همه ناتواني است
اي مه چه گويي اين همه محنت توان کشيد
هربار غم که در بنه غيب سفته بود
دست قضا به بنگه آخر زمان کشيد
آزاده غرق غصه و سفله ز موج غم
آزاد رست و رخت امان بر کران کشيد
درياست روزگار که هر گوش ماهيي
افکند بر کنار و صدف در ميان کشيد
بس دل که چرخ ساي و ستاره فساي بود
چرخش کمين گشاد و ستاره کمان کشيد
روز جهان کرا نکند ديدن اي فتي
خورشيد چشم شب پره را ميل از آن کشيد
از پاي پيل حادثه وار است و دست برد
هرکس که اسب عافيتي زير ران کشيد
خاقانيا نه طفلي ازين خاک توده چند
مرد آنکه خط نسخ بر اين خاکدان کشيد