قصيده

هرگز به باغ دهر گيائي وفا نکرد
هرگز ز شست چرخ خدنگي خطا نکرد
خياط روزگار به بالاي هيچ کس
پيراهني ندوخت که آخر قبا نکرد
نقدي نداد دهر که حالي دغل نشد
نردي نباخت چرخ که آخر دغا نکرد
گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند
کآخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد
کي ديده اي دو دوست که جوزا صفت بدند
کايامشان چو نعش يک از يک جدا نکرد
وقتي شنيده ام که وفا کرد روزگار
ديدم به چشم خويش که در عهد ما نکرد
دهر اژدهاي مردم خوار است و فرخ آنک
خود را نواله دم اين اژدها نکرد
بس کس که اوفتاد در اين غرقه گاه غم
چشم خلاص داشت سفينه ش وفا نکرد
آن مهره ديده اي تو که در ششدر اوفتاد
هرگه که خواست رفت حريفش رها نکرد
خاقانيا به چشم جهان خاک درفکن
کو درد چشم جان تو را توتيا نکرد