عارضه تازه بين که رخ به من آورد
درد کهن بارگير خويشتن آورد
تب زده لرزم چو آفتاب همه شب
دور فلک بين که بر سرم چه فن آورد
تفته چو شمعم زبان سياه چو شمعي
کز تف گريه گذار در لگن آورد
شمع نه دندانه گردد از شکن آخر
در تنم آسيب تب همان شکن آورد
برحذرم ز آتش اجل که بسوزد
کشت حياتي که خوشه در دهن آورد
طعنه بيمار پرس صعب تر از تب
کاين عرض از گنجه نيست از وطن آورد
آتش تب در زمين گنجه همه شب
در دم من آه آسمان شکن آورد
صدمه آهم شنيد مؤذن شب گفت
زلزله گنجه باز تاختن آورد
چرخ بدي مي کند سزاي حزن اوست
بخت چرا بر من اين همه حزن آورد
ظلم نگر، تيغ راست عادت خون ريز
آبله بين کان نکال بر سفن آورد
در دل خاقاني ارچه آتش تب خاست
آب حياتش نگر که در سخن آورد