سر چه سنجد که هوش مي بشود
تن چه ارزد که توش مي بشود
دلم از خون چه خم به جوش آمد
جان چو کف زد به دوش مي بشود
منم آن بيد سوخته که به من
ديده راوق فروش مي بشود
چون گريزد دل از بلا؟ که جهان
بر دلم تخته پوش مي بشود
من ز گريه نه ام خموش وليک
مرغ جانم خموش مي بشود
ساقي غم که جام جام دهد
عمر در نوش نوش مي بشود
بختم آوخ که طفل گرينده است
که به هر لحظه زوش مي بشود
طفل بد را که گريه تلخ است
به که در خواب نوش مي بشود
خواب آشفته ديده بودم دوش
حالم امشب چو دوش مي بشود
دلم از راه گوش بيرون شد
بيم آن بد که هوش مي بشود
نه به دل بودم اين سخن نه به گوش
که دل از راه گوش مي بشود
آه کز مردان امام شهاب
آه من سخت کوش مي بشود
اي دريغ اي دريغ چندان رفت
کآسمان پرخروش مي بشود
تف آه از دلم سرشته به خون
سبحه سوز سروش مي بشود
به وفاتش امام انجم را
ردي زر ز دوش مي بشود
داغ بر دل زياد خاقاني
گر ز دل ياد اوش مي بشود