در مرثيه وحيد الدين شرواني

جان سگ دارم به سختي ورنه سگ جان بودمي
از فغان زار چون سگ هم فرو ناسودمي
ورنه جانم آهنين بودي به آه آتشين
ديده چون پالونه آهن فرو پالودمي
آه جان فرسا اگر در سينه نشکستي مرا
اينکه جان فرسودم از آه، آسمان فرسودمي
غرقه ام در خون و خون چون خشک شد گردد سياه
خود سيه پوشم که ديدي؟ گرنه خون آلودمي
کوه غم بر جانم و گردون نبخشايد مرا
کاين غم ار بر کوه بودي من بر او بخشودمي
يوسفانم بسته چاه زمين اند ار نه من
چشمه هاي خون ز رگ هاي زمين بگشودمي
گوش من بايستي از سيماب چشم انباشته
تا فراق نازنينان را خبر نشنودمي
کاشکي خاقاني آسايش گرفتي ز اشک خون
تا زجان کم کردمي در اشک خون افزودمي
روي من کاهي است خاکين کاش از خون گل شدي
تا به خون دل سر خاک وحيد اندودمي
آن زمان کو جان همي داد ار من آنجا بودمي
جان ستانش را به صور آه جان بربودمي
پاي در گل چون گل پاي آب غم پذرفتمي
خاک بر سر ، بر سر خاک اشک خون پالودمي
گر فداي او برفتم من، چرا جانم نرفت
تا اگر زان بر زيان بودم ازين برسودمي
ديده را از سيل خون افکنده مي در ناخنه
بس به ناخن رخ چو زر ناخني بخشودمي
مويه گر بنشاندمي بر خاک و خود بنشستمي
دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمي
اول از خوناب دل رنگين ازارش بستمي
بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمي
گر رسيدي دست، غسلش ز آب حيوان دادمي
بل که چون اسکندرش تابوت زر فرمودمي
آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد
من به زاري بر سر تابوت او بنمودمي
يا چو شيرين کو به زهر تلخ بر تابوت شاه
جان شيرين داد، من جان دادمي و آسودمي
هر شبي بر خاکش از خون دانه دل کشتمي
هر سحر خون سياوشان ازو بدرودمي
واپسين ديدارش از من رفت و جانم بر اثر
گر برفتي در وداعش من ز جان خشنودمي
من غلامي داغ بر رخ بودمش عنبر به نام
ور به معني بودمي عنبر حنوطش بودمي
چون بدين زودي کفن مي بافت او را دست چرخ
کاشکي در بافتن، من تار او را پودمي
گيرم آن فرزانه مرد، آخر خيالش هم نمرد
هم خيالش ديدمي در خواب اگر بغنودمي
ني ني آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس
گر به عالم داد بودي من به خون ماخوذمي
شد ز من بدرود گر بختيم بودي پيش از آنک
او ز من بدرود رفتي من ز جان بدرودمي
گر دلم دادي که شروان بي جمالش ديدمي
راه صد فرسنگ را زين سر بسر پيمودمي
جانم ار در نيم تيمار فراقش نيستي
آخر از جان يتيمانش غمي بزدودمي
گفتي اي باز سپيد از دود دل چون مي رهي
کاش ار باز سپيدم بي سياهي دودمي