در حکمت و قناعت و عزلت

چو گل بيش ندهم سران را صداعي
کنم بلبلان طرب را وداعي
نه از کاس نوشم، نه از کس نيوشم
صبوحي ميي، بوالفتوحي سماعي
ز مه جام و ز افلاک صوت اسم و دارم
چو عيسي بر آن صوت و جام اطلاعي
منم گاو دل تا شدم شير طالع
که طالع کند با دل من نزاعي
ازين شير طالع بلرزم چو خوشه
که از شير لرزد دل هر شجاعي
مرا طالع ارتفاعي است ديدم
کز اين هفت ده نايدم ارتفاعي
کنم قصد نه شهر علوي که همت
ازين هفت سفلي نمود امتناعي
ولي خانه بر يخ بنا دارد ار من
ز چرخ سدابي گشايم فقاعي
ازين شقه بر قد همت چه برم
که پيمودمش کمتر است از ذراعي
جهان نيز چون تنگ چشمان دور است
ازين تنگ چشمي، ازين تنگ باعي
نه از جاه جويان توان يافت جاهي
نه از صاع خواهان توان يافت صاعي
نه روشندلي زايد از تيره اصلي
نه نيلوفري رويد از شوره قاعي
نهم چار بالش در ايوان عزلت
زنم چند نوبت چو مير مطاعي
چو يوسف برآيم به تخت قناعت
درآويزم از چهره زرين قناعي
ندارم دل جمعيت، تفرقه به
ببين تا چه بيند مه از اجتماعي
ز انسان گريزم کدام انس ايمه
که وحشي صفاتي، بهيمي طباعي
من و سايه هم زانو و هم نشيني
من و ناله هم کاسه و هم رضاعي
کنم دفتر عمر وقف قناعت
نويسم بهر صفحه اي لايباعي
کرم مرد پس مرثيت گويم او را
ندارم به مدحت دل اختراعي
شب بخل سايه برافکند و اينک
نماند آفتاب کرم را شعاعي
علي القطع نپذيرم اقطاع شاهان
من و ترک اقطاع و پس انقطاعي
چو مار و نعامه خورم خاک و آتش
بمير و نعيمش ندارم طماعي
چو نانند کون سوخته و آب رفته
من از آب و نانشان چه سازم ضياعي
نه نان است پس چيست؟ نار الجحيمي
نه آب است پس چيست؟ سؤر الضباعي
ندارم سپاس خسان، چون ندارم
سوي مال و نان پاره ميل و نزاعي
به او نشاط شراب آن نيرزد
که آخر خمارم رساند صداعي
کتابت نهادن به هر مسجدي به
که جستن به هر مجلسي اصطناعي
مؤدب شوم يا فقيه و محدث
کاحاديث مسند کنم استماعي
به صف النعال فقيهان نشينم
که در صدر شاهان نماند انتفاعي
ور از فقه درمانم آيم به مکتب
نويسم خط ثلث و نسخ و رقاعي
وليکن گرفتم که هرگز نجويم
نه ملک و منالي، نه مال و متاعي
نه ترکي و شاقي، نه تازي براقي
نه رومي بساطي، نه مصري شراعي
هم آخر بنگزيرد از نقد و جنسي
که مستغنيم دارد از انتجاعي
نه جامه ببايد ز خير الثيابي
نه جائي ببايد به خير البقاعي
به روزي دو بارم ببايد طعامي
به ماهي دو وقتم ببايد جماعي
بر اين اختصار است ديگر نجويم
معاشي که مفرد بود يا مشاعي