ماه به ماه مي کند شاه فلک کديوري
عالم ناقه برده را، توشه دهد توانگري
مائده سازد از بره، بر صفت توانگران
برزگري کند به گاو، از قبل کديوري
موسي و سامري شود گاو و بره بپرورد
آب خضر برآورد ز آينه سکندري
بنگه تير ازو شود روضه صفت به تازگي
خرگه ماه ازو شود خلدوش از منوري
چون به دهان شير در، خشم پلنگي آورد
روي زمين شود ز تف، پشت پلنگ بربري
تيزتر از کبوتري برج به برج مي پرد
بيضه زر همي نهد در به در از سبک پري
هر سر مه به برج نو بچه نو برآورد
يک سره برج او شود قصر دوازده دري
از همه کشته فلک دانه خوشه خورد و بس
چون سوي برج خوشه رفت از سر برج آذري
از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو
کرد رگ گلوش راهر سر داس نشتري
گوئي از آن رگ گلو ريخته اند در رزان
اين همه خون که مي کند آتشي و معصفري
باز چو زر خالصش سخت ترازوي فلک
تا حلي خزان کند صنعت باد آذري
از پي صنع زرگري کوره گرم به بود
کوره سرد شد فلک، زين همه صنع زرگري
گر به همه ترازوئي زر خلاص درخورد
خور به ترازوي فلک، هست چو زر بدر خوري
ورنه ترازوي فلک زرگر قلب کار شد
نقد عراق چون کند زر خلاص جعفري
عيد رسيد و مهرگان باد و جنيبه بر اثر
هر دو جنيبه هم عنان در گرو تکاوري
شاه طغان چرخ بين با دوغلام روز و شب
کاين قره سنقري کند، و آن کند آق سنقري
شاخ چو مريم از صفت عيسي شش مهه به بر
کرده بسان مريمش نفخه روح شوهري
عيسي خرد را کند تابش ماه دايگي
مريم عور را کند برگ درخت معجري
ميوه چو بانوي ختن در پس حجله هاي زر
زاغ چو خادم حبش پيش دوان به چاکري
تا که ترنج را خزان شکل جذام داده بر
در يرقان شده است رز همچو ترنج زا صفري
نخل به جنبش آمده گرنه يهود شد چرا
پاره زرد بر کتف دوخت بدان مشهري
سيب چو مجمري ز زر خرده عود در ميان
کرده براي مجمرش نار کفيده اخگري
مه چو مشاطگان زده بر رخ سيب خالها
سيب برهنه ناف بين نافه دم از معطري
خال ز غاليه نهد هرکس، و روي سيب را
خال ز خون نهاد ماه، اينت مشاطه فري
نار همه دل و دهن، دل همه خون عاشقي
سيب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبري
خم چو پري گرفته اي، يافته صرع و کرده کف
خط معزمان شده برگ رز از مزعفري
سار به شاخسار بر، زنگي چار تاره زن
خنده زنان چو زنگيان، ابر ز روي اغبري
در بر بيد بن نگر، لشکر مور صف زده
گرد لواي سام بين موکب حام لشکري
گرچه درخت ريخت زر، ورچه هوا فشاند در
هم نرسد به جودشان با کف شه برابري
خسرو ذوالجلالتين از ملکي و سلطنت
مستحق الخلافتين، از يلواج و تنگري
شاه معظم اخستان آنکه رضا و خشم او
نحس بر زحل شود، سعد رباي مشتري
قامت صاحب افسران، حلقه افسري شده
برده سجود افسرش، با همه صاحب افسري
اي به حسام نيلگون يافته ملک يوسفي
بر در مصر وقاهره کوفته کوس قاهري
هشت بهشت و نه فلک هست بهاي دولتت
دولت يوسفيت را عقل به هفده مشتري
از فلکي شريف تر يا شرف مشخصي
از ملکي کريم تر يا کرم مصوري
بدر ستاره موکبي، مهر فلک جنيبتي
ابر درخش رايتي، بحر نهنگ خنجري
نوح خليل حالتي، خضر کليم قالتي
احمد عرش هيبتي، عيسي روح منظري
خسرو سام دولتي، سام سپهر صولتي
رستم زال دانشي، زال زمانه داوري
ربع زمين ز درگهت ثلث نهند و بعد ازين
ز آن سوي خط استوا در خط حکمت آوري
عالم نو بنا کند راي تو از مهندسي
کشور نو رقم زند، فر تو از موفري
امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند
هفت محيط دايگي، چار بسيط مادري
عدل تو مادري کند، ملک بپرورد چنان
کاتش و آب را دهد با گل و مل برادري
چرخ مدور از شرف عرش مربع از علو
طوف در تو مي کنند از پي کسب سروري
خدت زلف و رخ کند از پي سنبل و سمن
شانه در آن مربعي، آينه در مدوري
کشتن حاسد تو را درد حسد نه بس بود
کو به خلاف جستنت درد اميد مهتري
روي بهي کجا بود مرد زحير را که خود
وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطري
در همه طبله فلک پيلور زمانه را
نيست به بخت خصم تو داروي درد مدبري
خنجر گندنائيت هم به کدوي مغز او
مي دهدش مزوري تا رهد از مزوري
تيغ تو صيقل هدي تا که خطيب ملک شد
دست تو چون عمود صبح آمد و کرد منبري
آنت مفسر ظفر، خاطب اعجمي زبان
زاعجميان عجب بود خاطبي و مفسري
قائم پنجم آسمان، منتقم از ششم زمين
اختر و فعل عقربي، آتش و لون عبقري
پايه تخت زيبدت بر سر تاج آسمان
کز سر تخت مملکت تاج ملوک کشوري
تخت حساب شد عدو کرده ز خاک تاج سر
چهره چو تاج خسروان، ديده چو تخت جوهري
تاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد
تو سر گوهري تو را مفخر تاج گوهري
تا که عروس دولتت يافت عماري از فلک
بهر عماريش کند ابلق گيتي استري
نعل سمند تو سزد حلقه فرج استرت
تاج سر ملک شهي خاتم دست سنجري
چون ز گهر سخن رود در شرف و جلال و کين
چون اسد و اثير و خور، ناري و نوري و نري
گر گذري کند عدو بر طرف ممالکت
زحمت او چه کم کند ملک تو را مقرري
ور جنبي ز مغکده بر در کعبه بگذرد
کعبه به لوث کعب او کي فتد از مطهري
پاسخ او به ياسجي باز دهي که در ظفر
ناصر رايت حقي، ناسخ آيت شري
اي حرم تو از کرم بيت حرام خسروان
چون سخن من از نکت سحر حلال خاطري
ز آن کرم است سرگران جان و سر سبکتکين
زين سخن است دل سبک عنصر طبع عنصري
تا به صفت بود فلک صورت دير عيسوي
محور خط استوا، شکل صليب قيصري
باد خطاب عيسوي با سگ درگهت چنين
کافسر دير اعظمي، فخر صليب اکبري