در مدح ابوالمظفر جلال الدين شروان شاه اخستان

پيش که صبح بر درد شقه چتر عنبري
خيز مگر به برق مي برقع صبح بر دري
پيش که غمزه زن شود چشم ستاره سحر
بر صدف فلک رسان خنده جام گوهري
برکش ميخ غم ز دل پيش که صبح برکشد
اين خشن هزار ميخ از سر چرخ چنبري
ساخت فرو کند ز اسب، آينه بندد آسمان
صبح قبا زره زند، ابر کند زره گري
زآنکه برهنگي بود زيور تيغ صبح فش
صبح برهنه مي کند بر تن چرخ زيوري
گاه چو حال عاشقان صبح کند ملوني
گه چو حلي دلبران مرغ کند نواگري
چون به صبوح بلبله قهقهه کرد و خنده ني
خنده کند نه قهقهه، صبح چو نوگل طري
روز به روزت از فلک نزل دو صبح مي رسد
صبح سه گردد ار به کف جام صبوحي آوري
نوبر صبح يک دم است، اينت شگرف اگر دهي
داد دمي که مي دهد صبح دمت به نوبري
فرض صبوح عيد را کز تو به خواب فوت شد
صدره اگر قضا کني تا ز صبوح نشمري
نيست ز نامده خبر وز دم رفته حاصلي
حاصل وقت را نگر تا دم رفته ننگري
عمر پلي است رخنه سر، حادثه سيل پل شکن
کوش که نارسيده سيل، از پل رخنه بگذري
آنکه غم جهان خورد، کي ز حيات برخورد
پس تو غم جهان مخور، تا ز حيات برخوري
آهوکا! سگ توام مي خور و گرگ مست شو
خواب پلنگ نه ز سر گرچه پلنگ گوهري
برگ مي صبوح کن، سرکه فروختن که چه
گرچه ز خواب جسته اي خوش ترش و گران سري
خواب تو مي نشاندم بر سر آتش هوس
کان همه مشک بر سرت وين همه مغز را تري
شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت
تا به دو لاله درکشي جام گلاب عبهري
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سري است بر سري
برق تويي و بيد من، سوخته توام کنون
سوخته بيد خواه اگر رواق عيد پروري
رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روي تو
طوق کشان سرودمش چون خطت از معنبري
بر غبب و دم خزه خيز و رکاب باده ده
چون دمش از مطوقي چون غببش ز احمري
منتظري که از فلک خوانچه زر برآيدت
خوانچه کن و چمانه کش خوانچه زر چه مي بري
جز جگري نخورده اي بر سر خوانچه زر برآيدت
عمر تو مي خورد تو هم در غم خوانچه زري
کرده چرخ جو به جو ديده و آزموده اي
کرده به جور جو جوت هم به جوال او دري
در ده از آن چکيده خون ز آبله تن رزان
کآبله رخ فلک، برد عروس خاوري
از پس زر اختران کامده بر محک شب
رفت سياهي از محک، ماند سپيد پيکري
تيره شد آب اختران ز آتش روز و مي کند
بر درجات خط جام آب چو آتش اختري
چرخ کبود جامه بين ريخته اشک ها ز رخ
تا تو ز جرعه بر زمين جامه عيد گستري
آن مي و جام بين بهم گوئي دست شعبده
کرده ز سيم ده دهي صره زر شش سري
در کف ساقي از قدح حقه لعل آتشي
در گلوي قدح ز کف رشته عقد عنبري
ساقي بزم چون پري جام به کف چو آينه
او نرمد ز جام اگر ز آينه مي رمد پري
در کف آهوان بزم آب رز است و گاو زر
آتش موسوي است آن در بر گاو سامري
از قطرات جرعه ها ژاله زرد ريخته
يافته چون رخ فلک پشت زمين مجدري
دختر آفتاب ده در تتق سپهر گون
گشته به زهره فلک حامله هم به دختري
کرده به جلوه کردنش باد مسيح مريمي
کرده به نقش بستنش نار خليل آزري
مطرب سحرپيشه بين در صور هر آلتي
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحري
بربط اعجمي صفت هشت زبانش در دهان
از سر زخمه ترجمان کرده به تازي و دري
ناي عروسي از حبش ده ختنش به پيش و پس
تاج نهاده بر سرش از ني قند عسکري
چنگ برهنه فرق را پاي پلاس پوش بين
خشک رگي کشيده خون ناله کنان ز لاغري
دست رباب و سر يکي بسته به ده رسن گلو
زير خزينه شکم کاسه سر ز مضطري
چنبر دف شکارگه ز آهو و گور و يوز و سگ
ليک به هيچ وقت ازو هيچ شکار نشکري
روز رسيد و محرمان عيد کنند زين سبب
روز چو محرمان زند لاف سپيد چادري
در عرفات بختيان باديه کرده پي سپر
ما و تو بسپريم هم باديه قلندري
در عرفات عاشقان بختي بي خبر توئي
کز همه بارکش تري وز همه بي خبرتري
دي به نماز ديگري موقف اگر تمام شد
چون تو صبوح کرده اي مرد نماز ديگري
ور سوي مشعر الحرام آمده اند محرمان
محرم مي شويم ما ميکده کرده مشعري
ور به مني خورد زمين خون حلال جانوران
ما بخوريم خون رز تا نرسد به جانوري
هر که کبوتري کشد هم به ثواب در رسد
خيز و ببر گلوي دل، کو کندت کبوتري
سنگ فشان کنند خلق از پي دين به جمره در
ما همه جان فشان کنيم از پي خم به مي خوري
ور به طواف کعبه اند از سر پاي سر زنان
ما و تو و طواق دير از سر دل، نه سرسري
ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجيان
ما همه بوسه گه کنيم آن سر زلف سعتري
کوي مغان و ما و تو هر سر سنگ کعبه اي
پاي تو کرده زمزمي، دست تو کرده ساغري
طاعت ماست با گنه کز پي نام درخورد
روي سپيد جامه را داغ سياه گازري
کعبه به زاهدان رسد، دير به ما سبو کشان
بخشش اصل دان همه، ما و تو از ميان بري
زهد شما و فسق ما چون همه حکم داور است
داورتان خداي بس، اينهمه چيست داوري
گر حج و عمره کرده اند از در کعبه رهروان
ما حج و عمره مي کنيم از در خسرو سري
خاطر خاقاني از آن کعبه شناس شد که او
در حرم خدايگان کرده به جان مجاوري