در مدح غياث الدين محمد مسعود ملک شاه

ما فتنه بر توايم و تو فتنه بر آينه
ما رانگاه در تو، تو را اندر آينه
تا آينه جمال تو ديد و تو حسن خويش
تو عاشق خودي ز تو عاشق تر آينه
از روي تو در آينه جان ها شود خيال
زين روي نازها کند اندر سر آينه
وز نور روي و صفوت لعل تو آورد
در يک مکان هم آتش و هم کوثر آينه
اي ناخداي ترس مشو آينه پرست
رنج دلم مخواه و منه دل بر آينه
کز آه دل بسوزم هر جا که آهني است
تا هيچ صيقلي نکند ديگر آينه
قبله مساز ز آينه هر چند مر تو را
صورت هر آينه بنمايد هر آينه
در آينه دريغ بود صورتي کز او
بيند هزار صورت جان پرور آينه
صورت نماي شد رخ خاقاني از سرشک
رخسار او نگر صنما منگر آينه
از راي شاه گيرد نور وضو آفتاب
وز روي تو پذيرد زيب و فر آينه
سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غيب
چونان دهد نشاني کز پيکر آينه
شاهنشهي که بهر عروس جلال اوست
هفت آسمان مشاطه و هفت اختر آينه
ز اقبال عدل پرور او جاي آن، بود
کز ننگ زنگ باز رهد يکسر آينه
اي خسروي که خاطر تو آن صفا گرفت
کز وي نمونه اي است به هر کشور آينه
سازد فلک ز حزم تو دايم سلاح خويش
دارد شجاع روز وغا در بر آينه
گر منظر تو نور بر آئينه افکند
روح القدس نمايد از آن منظر آينه
گرد خلافت ار برود در ديار خصم
بي کار ماند آنجا تا محشر آينه
ماند به نوک کلک تو و جان بد سگال
چون در حجاب زنگ شود مضمر آينه
باشد چو طبع مهر من اندر هواي تو
چون تاب گيرد از حرکات خور آينه
من آينه ضميرم و تو مشتري همم
از تو جمال همت و از چاکر آينه
در خدمت تو تر نتوان آمدن از آنک
گردد سياه روي چو گردد تر آينه
گر در دل تو يافت توانم نشان خويش
طبعم شود ز لطف چو از جوهر آينه
طوطي هر آن سخن که بگوئي ز بر کند
هرگه که شکل خويش ببيند در آينه
گر لطف تو خريد مرا بس شگفت نيست
کاهل بصر خزند به سيم و زر آينه
ور ناکسي فروخت مرا هم روا بود
کاعمي و زشت را نبود درخور آينه
گر جز تو را ستودم بر من مگير از آنک
مردم ضرورتي کند از خنجر آينه
دانم تو را ز من نگزيرد براي آنک
گه گه کند پاک به خاکستر آينه
از نيم شاعران هنر من مجوي از آنک
نايد همي ز آهن بد گوهر آينه
شايد که ناورم دل مجروح بر درت
زيبد که ننگرم به رخ اصفر آينه
کز بيم رجم برنشود ديو بر فلک
وز بهر عيب کم طلبد اعور آينه
گر نه رديف شعر مرا آمدي به کار
مانا که خود نساختي اسکندر آينه
اين را نقيضه اي است که گفتم بدين طريق
گر ذره اي ز نور تو افتد بر آينه
بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان
هر صبح دم برآورد از خاور آينه
حاسد ز دولت تو گرفتار آن مرض
کز مس کند براي وي آهنگر آينه