باز از تف زرين صدف، شد آب دريا ريخته
ابر نهنگ آسا ز کف، لولوي لالا ريخته
شاه يک اسبه بر فلک خون ريخت دي را نيست شک
اينک سلاحش يک به يک، در قلب هيجا ريخته
با شاخ سرو اينک کمان، با برگ بيد اينک سنان
آيينه برگستوان، گرد شمرها ريخته
ديده مهي برخوان دي، بزغاله پر زهر وي
زانجا برون آورده پي، خون وي آنجا ريخته
از چاه دي رسته به فن، اين يوسف زرين رسن
وز ابر مصري پيرهن، اشک زليخا ريخته
آن يوسف گردون نشين، عيسي پاکش هم قرين
در دلو رفته پيش ازين، آبش به صحرا ريخته
زرين رسن ها بافته، در دلو از آن بشتافته
ره سوي دريا يافته، تلخاب دريا ريخته
چو يوسف از دلو آمده، در حوت چون يونس شده
از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ريخته
رنگ سپيدي بر زمين، از سونش دندانش بين
سوهان بادش پيش ازين، بر سبز ديبا ريخته
زان پيش کز مهر فلک، خوان بره اي سازد ملک
ابر اينک افشانده نمک، وز چهره سکبا ريخته
برق است و ابر درفشان، آيينه و پيل دمان
بر نيلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ريخته
در فرش عاج اينک نهان، سبزه چو نيلي پرنيان
بر پرنيان صد کاروان، از مشک سارا ريخته
پيل است در سرما زبون، پيل هواي نيلگون
آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ريخته
کافور و پيل اينک بهم، پيل دمان کافوردم
کافور هندي در شکم، بر دفع گرما ريخته
پيل آمد از هندوستان، آورده طوطي بي کران
اينک به صحرا زين نشان طوطي است مانا ريخته
خيل سحاب از هر طرف رنگين کمان کرده به کف
باران چو تيري بر هدف، دست توانا ريخته
آن تير و آن رنگين کمان، طغراي نوروز است هان
مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ريخته
توقيع خاقان از برش، از صح ذلک زيورش
گوئي ز جود شه برش، گنجي است پيدا ريخته
خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمينش هر زمان
بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ريخته
داراي گيتي داوري، خضر سکندر گوهري
عادل تر از اسکندري، کو خون دارا ريخته
عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او
فيض رضا بر جان او ايزد تعالي ريخته
تا خسرو شروان بود، چه جاي نوشروان بود؟
چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ريخته
اي قبله انصار دين، سالار حق، سردار دين
آب از پي گلزار دين، از روي و دنيا ريخته
اي گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران
آب نژاد ديگران، يا برده اي يا ريخته
اي چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ريخته
کلکت طبيب انس و جان، ترياق اکبر در زبان
صفرائيي ليک از دهان، قي کرده سودا ريخته
تيغت در آب آذر شده، چرخ و زمين مظهر شده
دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ريخته
از تيغ نور افزاي تو، وز رخش صور آواي تو
بر گرز طور آساي تو، نور تجلي ريخته
ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم
گلگون چرخ افکنده سم، شب رنگ هرا ريخته
تير تو تنين دم شده، زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ريخته
ميغ در افشانت به کف، تيغ درخشانت ز تف
هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ريخته
اين چرخ نازيبا لقب، از دست بوست کرده لب
شيرين تر از اشک سرب، از چشم بينا ريخته
تيغ تو عذراي يمن، در حله چينيش تن
چون خرده در عدن، بر تخت مينا ريخته
عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعل تر
آن خون بکري را نگر، بر جسم عذرا ريخته
تا در يمينت يم بود، بحر از دوقله کم بود
بل کآنهمه يک نم بود، از مشک سقا ريخته
ديوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور
چون دست توست آن خشت زر، زر بي تقاضا ريخته
بل خشت زرين ز آن بنان، در خوي خجلت شد نهان
چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ريخته
بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضايع شده
طفلي است در روي آمده، وز کف منقا ريخته
خاک درت را هر نفس، بر آب حيوان دسترس
خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ريخته
کيد حسود بد نسب، با چون تو شاه دين طلب
خاري است جفت بولهب، در راه طاها ريخته
خصم از سپاهت ناگهي، جسته هزيمت را رهي
چون جسته از نقب ابلهي، جان برده کالا ريخته
خاک عراق است آن تو، خاص از پي فرمان تو
نوشي است آن بر جان تو، از جام آبا ريخته
مگذار ملک آرشي، در دست مشتي آتشي
خوش نيست گرد ناخوشي، بر روي زيبا ريخته
اي بر ز عرشت پايگه، بر سر کشان رانده سپه
در چشم خضر از گرد ره، کحل مسيحا ريخته
تيغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان
کاي هم به من در يک زمان، خون تو حاشا ريخته
الحق نهنگ هندويي، دريا نماي از نيکويي
صحنش چو آب لولويي، از چشم شهلا ريخته
هم سال آدم آهنش، در حله آدم تنش
آن نقطه بر پيراهنش، چون شير حوا ريخته
از هند رفته در عجم، ايران زمين کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ريخته
چون مريم از عصمتکده رفته مسيحش آمده
نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ريخته
اي حاصل تقويم کن، جانت رصد ساز سخن
خصمت چو تقويم کهن فرسوده و اجزا ريخته
باد از رصد ساز بقا، تقويم عمرت بي فنا
بر طالعت رب السما، احسان والا ريخته
چتر تو با نصرت قرين، چون سعد و اسما همنشين
اسماء حق سعد برين، بر سعد و اسما ريخته
حرز سپاهت پيش و پس، اسماء حسني باد و بس
بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ريخته
با بخت بادت الفتي، خصم تو در هر آفتي
از ذوالفقارت اي فتي خونش مفاجا ريخته
لشکر گهت بر حاشيت، گوگرد سرخ از خاصيت
بر تو ز گنج عافيت عيش مهنا ريخته
خاک درت جيحون اثر، شروان سمرقند دگر
خاک شماخي از خطر، آب بخارا ريخته
از لفظ من گاه بيان، در مدحت اي شمع کيان
گنجي است از سمع الکيان، در سمع دانا ريخته
امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران
هست آبروي شاعران، زين شعر غرا ريخته
بر رقعه نظم دري، قائم منم در شاعري
با من بقايم عنصري، نرد مجارا ريخته