مطلع دوم در وداع کعبه

الوداع اي کعبه کاينک وقت هجران آمده
دل تنوري گشته و زو ديده طوفان آمده
الوداع اي کعبه کاينک مست راوق گشته خاک
زانکه چشم از اشک ميگون راوق افشان آمده
الوداع اي کعبه کاينک هفته اي در خدمتت
عيش خوابي بوده و تعبيرش احزان
الوداع اي کعبه کاينک کالبد با حال بد
رفته از پيش تو و جان وقت هجران آمده
الوداع اي کعبه کاينک درد هجرت جانگزاست
شمه اي خاک مدينه حرز و درمان آمده
الوداع اي کعبه کاينک روز وصلت صبح وار
دير سر برکرده و بس زود پايان آمده
مکه مي خواهي و کعبه ها مدينه پيش توست
مکه تمکين و در وي کعبه جان آمده
مصطفي کعبه است و مهر کتف او سنگ سياه
هرکس از بهر کف او زمزم افشان آمده
گرد چار ارکان او بين هفت طوق و شش جهت
چار ارکانش ز ياران چار اقران آمده
حبذا خاک مدينه، حبذا عين النبي
هر دو اصل چار جوي و هشت بستان آمده
در مدينه مصطفي دين مشخص دان و بس
زانکه از دين در مدينه اصل و بنيان آمده
گر بخواني ورنويسي هم به اسم و هم به ذات
در مدينه نقش دين بيني به برهان آمده
پيش بزم مصطفي بين دعوت کروبيان
عود سوزان آفتاب و عود کيوان آمده
پيش صدر مصطفي بين هم بلال و هم صهيب
اين چو عود آن چون شکر در عود سوزان آمده
مصطفي دم بسته و خلوت نشسته بهر آنک
بلبل و نحل است و گيتي را زمستان آمده
باش تا باغ قيامت را بهار آيد که باز
نحل و بلبل بيني اندر لحن و دستان آمده
کاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز
زاده فرزندي که شاهنشاه کيهان آمده
آسمان در دور هفتم بعد سال شش هزار
زاده خورشيدي که تختش تاج سعدان آمده
گشته داود نبي زراد لشکرگاه او
باز صاحب جيش آن لشکر سليمان آمده
داغ بر رخ زاده بهر بندگي مصطفي
هر نو آمد کز مشيمه چار ارکان آمده
وين عجوز خشک پستان بهر بيشي امتش
مادر يحيي است گويي تازه زهدان آمده
بنده خاقاني به صدر مصطفي آورده روي
کرده ايمان تازه وز رفته پشيمان آمده
چون بيابان سوخته رويش ز اشک شور گرم
چون به تابستان نمک زار بيابان آمده
آسمان وار از خجالت سرفکنده بر زمين
آفتاب آسا به روي خاک غلطان آمده
گر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخست
باز کافر گشته و در راه کفران آمده
بود کعب بن زهير از ابتدا کافر صفت
پس مسلمان گشته و هم جنس حسان آمده
گر توام عبد الله بن سرح خواتني باک نيست
من به دل کعبم مسلمان تر ز سلمان آمده
نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهي
نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده
خلق باري کيست کامرزد گناه بندگان
بنده را توقيع آمرزش ز يزدان آمده
گر همه زهر است خلق، از زهر خلق انديشه نيست
هر که را ترياق فاروقش ز فرقان آمده
من شکسته خاطر از شروانيان وز لفظ من
خاک شروان موميائي بخش ايران آمده
گرچه شروان نيست چون غزنين منم غزنين فضل
از چو من غزنين نگر عزنين به شروان آمده
من به بغداد و همه آفاق خاقاني طلب
نام خاقاني طراز فخر خاقان آمده
از نشاط آستين بوس امير المؤمنين
سعد اکبر بين مرا گوي گريبان آمده
مهدي آخر زمان المستضنئي بالله که هست
خاک درگاهش بهشت عدن عدنان آمده
آفتاب گوهر عباس امام الحق که هست
ابر انعامش زوال قحط قحطان آمده
هم خليفه است از محمد هم ز حق چون آدمش
سر «اني جاعل في الارض » درشان آمده