در تغزل و شکايت

دلسوز ما که آتش گوياست قند او
آتش که ديد دانه دلها سپند او
هر آفتاب زردم عيدي بود تمام
چون بينمش که نيم هلال است قند او
بر چون پرند، ليک دلش گوشه پلاس
من بر پلاس ماتم هجر از پرند او
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چند ز لب نوش خند او
در سينه حلقه ها شودم آه آتشين
از خام کاري دل بيدادمند او
زين سرد باد حلقه آتش فسرده باد
تا نعل زر کنم پي سم سمند او
جرمي نکرده حلقه گوشش ولي چه سود
آويخته به سايه مشکين کمند او
پند من است حلقه گوشش ولي چه سود
حلقه به گوش او نکند گوش پند او
خاقاني آن اوست غلام درم خريد
بفروشدش به هيچ که نايد پسند او
ننديشد از فلک، نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ريشخند او
زين سبز مرغزار نجويد حيات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بيد
هم نشکند چو سرو دل زورمند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
هم خضر خان و مشغله او ز کند او
با همتي چنين سوي ناجنس ميل کرد
تا لاجرم گداز کشيد از گزند او
باز سپيد با مگس سگ هم آشيان
خاک سياه بر سر بخت نژند او
سيمرغ بود جيفه چرا جست همچو زاغ
پست از چه گشت آن طيران بلند او؟
هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست يافت سوخت ز اسقاط زند او
خورشيد ديده اي که کند آب را بلند؟
سردي آب بين که شود چشم بند او
آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست
فرزندي آنچنان که بود فر زند او
حاسد چو بيند اين سخنان چو شير و مي
سرکه نمايد آن سخن گوز کند او
سير ارچه هم طويله سوسن بود به رنگ
غماز رنگ وي بود آن بوي و گند او
گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد
چون آب خواند آتش زردشت زند او