درستايش اصفهان

نکهت حور است يا هواي صفاهان
جبهت جوز است يا لقاي صفاهان
دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا
مارد بخت يگانه زاي صفاهان
چون زر جوزائي اختران سپهرند
سخته به ميزان از کياي صفاهان
بلکه چو جوزا جناب برد به رفعت
خاک جناب ارم نماي صفاهان
بلکه چو جوزا دو ميوه اند جنابه
عرش و جناب جهان گشاي صفاهان
ز آ، نفس استوي زنند علي العرش
کز بر عرش آمد استواي صفاهان
خاک صفاهان نهال پرور سدره است
سدره توحيد منتهاي صفاهان
ديده خورشيد چشم درد همي داشت
از حسد خاک سرمه زاي صفاهان
لاجرم اينک براي ديده خورشيد
دست مسيح است سرمه ساي صفاهان
چرخ نبيني که هست هاون سرمه
رنگ گرفته ز سرمه هاي صفاهان
نور نخستين شناس و صور پسين دان
روح و جسد را بهم هواي صفاهان
يرحمک الله زد آسمان که دم صبح
عطسه مشکين زد از صباي صفاهان
دست خضر چون نيافت چشمه دوباره
کرد تيمم به خاک پاي صفاهان
چاه صفاهان مدان نشيمن دجال
مهبط مهدي شمر فناي صفاهان
چتر سياه است خال چهره ملکت
ز آن سيهي خال دان ضياي صفاهان
مرغ ضمير مرا وصيت عنقاست
يالک من بلبل صلاي صفاهان
قلت لماء الحيوة هل لک عين
قال نعم کف اغنياي صفاهان
قلت لنسر السماء هل لک طعم
قل بلي جود اسخياي صفاهان
راي بري چيست؟ خيز و جاي به جي جوي
کانکه ري او داشت، داشت راي صفاهان
پار من از جمع حاج بر لب دجله
خواستم انصاف ماجراي صفاهان
مستمعي گفت هان صفاوت بغداد
چند صفت پرسي از صفاي صفاهان
منکر بغداد چون شوي که ز قدر است
ريگ بن دجله سر بهاي صفاهان
خاصه که بغداد خنگ خاص خليفه است
نعل بها زيبدش بهاي صفاهان
آن دگري گفت کز زکات تن کرخ
هست نصاب جي و نواي صفاهان
گفتم بغداد بغي دارد و بيداد
ديده نه اي داد باغهاي صفاهان
کرخ کلوخ در سقايه جي دان
دجله نم قربه سقاي صفاهان
ايمه نه بغداد جاي شيشه گران است
بهر گلاب طرب فزاي صفاهان
از خط بغداد و سطح دجله فزون است
نقطه اي از طول و عرض جاي صفاهان
چون به سر کوه قاف نقطه «فا» دان
خطه بغداد در ازاي صفاهان
عطر کند از پلنگ مشک به بغداد
و آهوي مشک آيد از فضاي صفاهان
فاقه کنعان دهد خساست بغداد
نعمت مصر آورد سخاي صفاهان
بيضه مصر است به ز فرضه بغداد
وز خط مصر است به بناي صفاهان
نيل کم از زنده رود و مصر کم از جي
قاهره مقهور پادشاي صفاهان
باغچه عين شمس گلخن جي دان
وز بلسان به شمر گياي صفاهان
اين همه دادم جواب خصم و گواهم
هست رفيع ري و علاي صفاهان
مدت سي سال هست کز سر اخلاص
زنده چنين داشتم وفاي صفاهان
اينک ختم الغرائب آخر ديدند
تا چه ثنا رانده ام براي صفاها
مدح دو فاروق دين چگونه کنم من
صدر و جمال آن دو مقتداي صفاهان
در سنه ثانون الف به حضرت موصل
راندم ثانون الف سزاي صفاهان
صاحب جبرئيل دم، جمال محمد
کز کرمش دارم اصطفاي صفاهان
داد هزار اخترم نتيجه خورشيد
آن به گهر شعري سماي صفاهان
پيش علي اصغر و اتابک اکبر
برده ره آورد من ثناي صفاهان
نزد سليمان شهم ستود چو آصف
گفت که ها هدهد سباي صفاهان
پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوش
حلقه بگوش ثنا سراي صفاهان
کعبه عبادت ستاي من شد ازيراک
ديد مرا مکرمت ستاي صفاهان
کعبه مرا رشوه داد شقه سبزش
تا ننهم مکه را وراي صفاهان
اين همه گفتم به رايگان نه بر آن طمع
کافسر زر يابم از عطاي صفاهان
ديو رجيم آنکه بود دزد بيانم
گر دم طغيان زد از هجاي صفاهان
او به قيامت سپيدروي نخيزد
ز آنکه سيه بست بر قفاي صفاهان
اهل صفاهان مرا بدي ز چه گويند
من چه خطا کرده ام بجاي صفاهان
زنگار آمده مرا ز مس نه زر ايرا
سرکه رسيدش، نه کيمياي صفاهان
جرم من آن است کز خزاين عرشي
گنج خدايم ولي گداي صفاهان
گير گداي محبتم، نه ام آخر
خرمگس خوان ريزهاي صفاهان
گنج خدا را به جرم دزد نگيرند
اين نپسندند ز اصفياي صفاهان
دست و زبانش چرا نداد بريدن
محتسب شهر و پيشواي صفاهان
يا به سر دار بر چرا نکشيدش
شحنه انصاف و کدخداي صفاهان
جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد
اينت بد استاد از اصدقاي صفاهان
کرده قصار پس عقوبت حداد
اين مثل است آن اولياي صفاهان
اين مگر آن حکم باژ گونه مصر است
آري مصر است روستاي صفاهان
بر سر اين حکم نامه مهر نبندد
پير ششم چرخ در قضاي صفاهان
کرد لبم گوش روزگار پر از در
ناشده چشم من آشناي صفاهان
بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشت
هم قصبه گل شکر فزاي صفاهان
سنبله چرخ کو مساحي معني
دانه دل سايد آسياي صفاهان
راست نهادند پردهاش و به بختم
پرده کژ ديدم از ستاي صفاهان
شير زر و تخت طاقديس خسان را
باز مرا جفت کاين نواي صفاهان
واحزنا گفته ام به شاهد حربا
زين گله حربه جفاي صفاهان
زان گله کردم به آفتاب که ديدم
کوست سنا برقي از سناي صفاهان
گفت چو بربط مزن ز راه زبان دم
دم ز ره چشم زن چو ناي صفاهان
از تن عالم خورند گوشت مبادا
زهر چگونه سزد غذاي صفاهان
داد صفاهان ز ابتداي کدورت
گرچه صفا باشد ابتداي صفاهان
سيب صفاهان الف فزود در اول
تا خورم آسيب جان گزاي صفاهان
ارمض قلبي بلائه و سالقي
نار براهيم في بلاي صفاهان
غضني الکلب ثم غضة کلب
سوف اداوي به باقلاي صفاهان
اين همه سکباي خشم خوردم کاخر
بينم لوزينه رضاي صفاهان
گرچه صفاهان جزاي من به بدي کرد
هم به نکوئي کنم جزاي صفاهان
خطه شروان که نامدار به من شد
گر به خرابي رسد بقاي صفاهان
نسبت خاقان به من کند چو گه فخر
در نگرد دانش آزماي صفاهان
پانصد هجرت چو من نزاد يگانه
تا به دوگانه کنم دعاي صفاهان
مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند
کم نکنم تا زيم ولاي صفاهان
از دم خاقاني آفرين ابد باد
بر جلساء الله اتقياي صفاهان