مطلع سوم

يعقوب دلم، نديم احزان
يوسف صفتم، مقيم زندان
او در چه آب بد ز اخوت
من در چه آتشم ز اخوان
چون صفر و الف تهي و تنها
چون تير و قلم نحيف و عريان
صد رزمه فضل بار بسته
يک مشتريم نه پيش دکان
از دل سوي ديده مي برم سيل
آري ز تنور خاست طوفان
شنگرف ز اشک من ستاند
صورتگر اين کبود ايوان
يارب چه شکسته دل شدستم
از ننگ شکسته نام اران
الحق چه فسانه شد غم من
از شر فسانه گوي شروان
گاه از سگ ابترم به فرياد
گاه از خر اعورم به افغان
اين خيره کشي است مار سيرت
وان زير بري است موش دندان
من جسته چو باغبان پس اين
بنشسته چو گربه در پي آن
هم صورت من نيند و اين به
چون نيستم از صفت چو ايشان
نسبت دارند تا قيامت
ايشان ز بهميه من ز انسان
جز دعوت شب مرا چه چاره
هان اي دعوات نيم شب، هان
خاقاني اميد را مکن قطع
از فضل خداي حال گردان
از ديده روزگار بي نور
در سايه صدر باش پنهان
بگزيده حق موفق الدين
کز باطل شد سپيد ديوان
عبد الغفار کز سر کلک
در خلد ممالک اوست رضوان
عمان و محيط و نيل و جيحون
جودي و حري و قاف و ثهلان
هر هشت، بر سخا و حلمش
با جدول و خردلند يکسان
اي کرده جلال تو چو تقدير
وافکنده کمال تو چو يزدان
در گوش زمانه حلقه حکم
بر دوش جهان رداي فرمان
خورشيد دلي و مشتري زهد
احمد سيري و حيدر احسان
شد لاجرم از براي مدحت
کهتر چو عطارد و چو حسان
با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پيمان
هم بر در مصطفي نکوتر
انس انس و سلوک سلمان
گر مدح تو ديرتر ادا کرد
سري است دراين ميان نه طغيان
يعني تو محمدي به صورت
گر چند نه اي به وحي و برهان
او خاتم انبياست ليکن
آمد پس از انبيا به کيهان
مقصود طبيعت آدمي بود
از حيوان و نبات و ارکان
بعد از سه مراتب آدمي زاد
بعد از سه کتب رسيد فرقان
انديک عمل بود به آخر
از اول فکرت فراوان
گل با همه خرمي که دارد
از بعد گيا رسد به بستان
بس شاخ که بشکفد به خرداد
ميوه اش نخورند جز به آبان
افزار ز بس کنند در ديگ
حلوا ز پس آورند بر خوان
اي آنکه صرير خامه تو
زد خنجر شاه را به افسان
غريد پلنگ دولت تو
بر شير دلان دريد خفتان
آن کس که تو را نداشت طاعت
در عصبه تو نمود عصيان
آن خواهد ديد از شه شرق
کز پور قباد ديد نعمان
يعني فکند به پاي پيلش
تا پخچ شود ميان ميدان
تو صاحب کار جبرئيلي
بد گوي تو نيم کار شيطان
پرورده نان توست و از کفر
در نعمت تو نموده کفران
نانش مفرست پيش کز تو
واخواست کند به حشر حنان
نان تو چو قطره ربيع است
احرار صدف مثال عطشان
قطره که وديعت صدف شد
لؤلؤ گردد به بحر عمان
باز ار به دهان افعي افتد
زهري گردد هلاک حيوان
بيمار دل است و دارد از کبر
سرسام خلاف و درد خذلان
مشنو ترهات او که بيمار
پرگويد و هرزه روز بحران
اي ديده عقل در تو شاخص
اوهام ز رتبت تو حيران
بي ياري چون تويي نگردد
کار چو مني به برگ و سامان
بي امر خدا و کف موسي
نتوان کردن ز چوب ثعبان
من صد رهيم تو را ز يک دل
تو صد سپهي به يک قلمران
از نکته بکر و نوک خامه
من موي شکافم و تو سندان
بسپرده شدم به پاي اعدا
مسپار مرا به دست نسيان
برهان داري، مرا به يک لفظ
از پنجه روزگار برهان
تو خورشيدي و من در اين عصر
افسرده به سرد سير حرمان
در من نظري بکن که خورشيد
بسيار نظر کند به ويران
گيرم که دل تو بي نياز است
از شاعر فاضل و سخندان
هم هندوکي ببايد آخر
بر درگه تو غلام و دربان
هنگام سخن مکن قياسم
ز آن دشمن روي نامسلمان
آن کو ز دهان ريد همه سال
کي شکر خايد او بدين سان
تصنيف نهاده بر من از جهل
الحق اولي است آن به بهتان
گفتا ز براي عشق بازي
ببريد سپيد موي بهمان
ليکن جائي که باشد آنجا
از خانه خدائيش پشيمان
من دادم پاسخ اينت نکته
او جسته خلافم اينت نادان
وين طرفه که مؤبدي گرفته است
با يک دو کشيش رنگ کشخان
معني نه و نقش ريش و دستار
حکمت نه و دين اهل يونان
اقليم گرفته در حماقت
تعليم نکرده در دبستان
کرده ز براي خربطي چند
از باد بروت ريش پالان
يزدانش ز لعنت آفريده
وز تربيتش جهان پشيمان
در طفلي بوده راکع و جلد
و امروز به سجده گشته کسلان
از مسخرگي گذشت و برخاست
پيغامبري ز مکر و دستان
صد لعنت باد بر وجودش
بر امت او هزار چندان
سبحان الله کاين سگک را
چون سست فرو گذاشت سبحان
اي در کنف تو عالم ايمن
از حيف زمان و صرف دوران
آن را که غلامي تو دادند
او را چه عم از هزار سلطان
هرکس که نيوشد اين قصيده
از حد عراق تا خراسان
داند که تو نيک پايمردي
خاقاني را به صدر خاقان
زين به سخن آورم به فرت
ليک از پي نام نز پي نان
عيد آمدو من مصحف عيد
اين نقد بسخته ام به ميزان
دارم دلکي کبوترآسا
پيش تو کنم به عيد قربان
بادي به چهار فصل خرم
بادي به هزار عيد شادان
راي تو و راي هفت طارم
خصم تو فرود هفت بنيان