در مدح ابوالمظفر شروان شاه

کوي عشق آمد شد ما برنتابد بيش از اين
دامن تر بردن آنجا برنتابد بيش از اين
در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است
کاين قدر سرمايه سودا برنتابد بيش از اين
بر اميد کشتن اندر پاي وصلش زنده ام
پر نيازان را تمنا برنتابد بيش از اين
بر سر کويش ببوسيم آستان و بگذريم
کاستان تنگ است ما را برنتابد بيش از اين
ما به جان مهمان زلف او و او با ما به جنگ
کاين شبستان زحمت ما برنتابد بيش از اين
رشته جان تا دو تا بود انده تن مي کشيد
چون شد اکنون رشته يکتا برنتابد بيش از اين
دل ز بستان خيال او به بوئي خرم است
مرغ زنداني تماشا برنتابد بيش از اين
با بلورين جام بهر مي مدارا کردمي
چون شکسته شد مدارا برنتابد بيش از اين
از سرشک خون حشر کردي مکن خاقانيا
عشق سلطان است، غوغا برنتابد بيش از اين
آب ما چون نيست روشن ظلمت ما خاکيان
بارگاه شاه دنيا برنتابد بيش از اين
درد سر داديم حضرت را و حضرت روح قدس
روح قدسي دردسرها برنتابد بيش از اين
کعبه را يک بار حج فرض است و حضرت کعبه وار
حج ما هر هفته عمدا برنتابد بيش از اين
نفس طاها راست يک شب قاب قوسين نزد حق
گر دو گردد نفس طاها برنتابد بيش از اين
شخص انسان را ز حق يک نور عقلاني عطاست
روح ده دانست کاعضا برنتابد بيش از اين
عيد هر سالي دوبار آيد که آفاق جهان
بستن آذين زيبا برنتابد بيش از اين
آن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد ازآنک
ديو را فردوس ماوي برنتابد بيش از اين
خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنک
خوک را محراب اقصي برنتابد بيش از اين
ننگ ما زان درگه اعلا برون افتاد از آنک
کعبه پيلان را مفاجا برنتابد بيش از اين
حضرت پاک از چو ما آلودگان آسوده اند
جيفه را بحر مصفا برنتابد بيش از اين
شير هشيار از سگ ديوانه وحشت برنتافت
نور جبهه شور عوا برنتابد بيش از اين
ني عجب گر گاوريشي زرگر گوساله ساز
طبع صاحب کف بيضا برنتابد بيش از اين
گرچه عفريت آورد عرش سبائي نزد جم
ديدنش جمشيد والا برنتابد بيش از اين
آري آري با نواي ارغنون اسقفان
بانگ خر سمع مسيحا برنتابد بيش از اين
گرچه صهبا را به بيد سوخته راوق کنند
بيد را کاسات صهبا برنتابد بيش از اين
از در خاقان کجا پيل افکند محمود را
بدره بردن پيل بالا برنتابد بيش از اين
دست چون جوزاش دادي کلک زر چون آفتاب
گنج زر دادن به يغما برنتابد بيش از اين
مشتري هر سال زي برجي رود ما را چو ماه
هر مهي رفتن به جوزا برنتابد بيش از اين
ما شرف داريم و غيري نعمت از درگاه شاه
رشک بردن بهر نعما برنتابد بيش از اين
گر ملخ را نيست بر پا موزه زرين سار
ران او رانين ديبا برنتابد بيش از اين
در حضور انعام ديديم ار بغيبت نيست آن
وام احسان را تقاضا برنتابد بيش از اين
طفل را گر جده وقت آبله خرما دهد
چون به سرسام است خرما برنتابد بيش از اين
شاه جان بخش است و ما بر شاه جان کرده نثار
آب بفزودن به دريا برنتابد بيش از اين
خسرو مشرق جلال الدين که برق خنجرش
هفت چشم چرخ خضرا برنتابد بيش از اين
ايزد از تيغش پي مالک جحيمي نو کند
کان جحيم ارواح اعدا برنتابد بيش از اين
کاشکي قدرت ز حلمش نوزميني ساختي
کاين زمين گرزش به تنها برنتابد بيش از اين
وز بن نيزه اش سر گاو زمين لرزد از آنک
ذره بار کوه خارا برنتابد بيش از اين
کرم قز ميرد ز بانگ رعد و تنين فلک
ميرد از کوسش که آوا برنتابد بيش از اين
دولتش را نوعروسي دان که عکس زيورش
ديده اين زال رعنا برنتابد بيش از اين
طالعش را شهسواري دان که بار هودجش
کوهه عرش معلا برنتابد بيش از اين
رخش همت را ز گردون تنگ مي بست آفتاب
گفت بس کاين تنگ پهنا برنتابد بيش از اين
تا شد اقبالش هماي قاف تا قاف جهان
کوه قاف ادبار عنقا برنتابد بيش از اين
بوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور است
دور باطل حق تعالي برنتابد بيش از اين
ظل حق است اخستان همتاش مهدي چون نهي
ظل حق فرد است، همتا برنتابد بيش از اين
نام شه زان اول و آخر الف کردند و نون
يعني اندر ملک طغرا برنتابد بيش از اين
تا شد از ابر کرم سودا نشان هر مغز را
کس ز بحر طبع سودا برنتابد بيش از اين
خاک پايش ز آب خضر و باد عيسي بهتر است
قيمت ياقوت حمرا برنتابد بيش از اين
شه سليمان است و من مرغم مرا خوانده است شاه
دانه مرغان دانا برنتابد بيش از اين
از مثال شه اميد مرده من زنده گشت
روح را برهان احيا برنتابد بيش از اين
خط دست شاه ديدم کش معما خواند عقل
عقل را خط معما برنتابد بيش از اين
نوک کلک شاه را حورا به گيسو بسترد
غاليه زلفين حورا برنتابد بيش از اين
عقل را گفتم چگويي شاه درد سر ز من
برتواند يافت؟ گفتا برنتابد بيش از اين
پس خيال شاه گفت از من يقين بشنو که شاه
گويدت برتابم اما برنتابد بيش از اين
هم چنين از دور عاشق باش و مدحش بيش گوي
دردسر کمتر ده ايرا برنتابد بيش از اين
زحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسيح
خرمگس را صحن حلوا برنتابد بيش از اين
هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم
حرص را دادن تبرا برنتابد بيش از اين
شايد ار مغز زکام آلود را عذري نهند
کو نسيم مشک سا را برنتابد بيش از اين
بر قياس شاه مشرق کارسلان خان سخاست
ديدن بکتاش و بغرا برنتابد بيش از اين
بر اميد زعفران کو قوت دل بردهد
معصفر خوردن به سکبا برنتابد بيش از اين
عمر دادم بر اميد جاه وحاصل هيچ ني
مشک را دادن به نکبا برنتابد بيش از اين
من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا
در حضر ساز مهيا برنتابد بيش از اين
خاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شير
شير بستن گربه آسا برنتابد بيش از اين
زخم مهماز و بلاي تنگ و آسيب لگام
فحل بر دست توانا برنتابد بيش از اين
پيل را کز گرمسير هند بيرون آورند
در خزر بودن به سرما برنتابد بيش از اين
سنقراي را کز خزر با سرد سير آموخته است
در حبش بردن به گرما برنتابد بيش از اين
مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتني است
ماندن مداح يکجا برنتابد بيش از اين
شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض
آن کرامت را مکافا برنتابد بيش از اين
يک رضاي شاه، شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابين عذرا برنتابد بيش از اين
تير چرخ از نيزه وش کلک سپر افکند از آنک
هيچ تيغي نطق هيجا برنتابد بيش از اين
من به مدح شاه نقبي برده ام در گنج غيب
بردن نقب آشکارا برنتابد بيش از اين
کند پايم در حضور اما زبان تيزم به مدح
تيزي شمشير گويا برنتابد بيش از اين
از پس تحرير نامه کرده ام مبدا به شعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بيش از اين
دادمش تصديع نثر و مي دهم ابرام نظم
دانم ابرام مثنا برنتابد بيش از اين
از سر خجلت مرا چون آينه با آينه
خوي برون دادن به سيما برنتابد بيش از اين
بر بديهه راندم اين منظوم و بستردم قلم
هيچ خاطر وقت انشا برنتابد بيش از اين
چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن
کاين تجاسر سمع اعلا برنتابد بيش از اين
باد خضراي فلک لشکر گهش کاعلام او
ساحت اين هفت غبرا برنتابد بيش از اين
ملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بس
کاهل عالم را تولا برنتابد بيش از اين