مطلع سوم

شاعر ساحر منم اندر جهان
در سخن از معجزه صاحب قران
از شجر من شعرا ميوه چين
وز صحف من فضلا عشر خوان
وز حسد لفظ گهر پاش من
در خوي خونين شده دريا و کان
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته ديباچه کون و مکان
وز بنه طبع در اين خشک سال
نزل بيفکنده و بنهاده خوان
حور شود دست بريده چو من
يوسف خاطر بنمايم عيان
اهل زمان را به زبان خرد
از ملکوت و ملکم ترجمان
وحدت من داده ز دولت خبر
عزلت من کرده به عزت ضمان
برده از آن سوي عدم رخت و بخت
مانده ازين سوي جهان خان و مان
گر کلهم بخشي و گر سر بري
زين نشوم غمگن و ز آن شادمان
من به سخن مبدع و منکر مرا
جوقي ازين سر سبک جان گران
ديده بينا نه و لاف بصر
گوهر دريا نه و لاف بيان
اين چو مگس خون خور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و باطيلسان
عقل گريزان ز همه کز خروش
نيک گريزد دل شير ژيان
شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ
آتش خواران هوا و هوان
بيت فرومايه اين منزحف
قافيه هرزه آن شايگان
خشک عبارت چو سموم تموز
سرد معاني چو دم مهرگان
خنده زنم چون به دو منحول سست
سخت مباهات کنند اين و آن
هست عيان تا چه سواري کند
طفل به يک چوب و دو تا ريسمان
خاطر خاقاني و مريم يکي است
وين جهلا جمله يهودي گمان
حجت معصومي مريم بس است
عيسي يک روزه گه امتحان
نشره من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زيان
پير دبستان علوم، احمشاد
کز شرفش دهر خرف شد جوان
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان
بينش او ديد کمين گاه کن
دانش او يافت گذر گاه کان
هست به تاييد و خصال اور مزد
قاضي از آن گشت بر اهل جهان
هست جنيبت کش او نفس کل
عالم از آن مي رودش در عنان
اي کف تو عالم جودآفرين
جاه تو در عالم جان داستان
معتکفان حرم غيب را
نيست به از خاطر تو ميزبان
کنگره قلعه اسلام را
نيست به از خامه تو ديده بان
از پي کين توختن از خصم تو
آبي زره دارد و آتش سنان
چرخ مرا وقت ثناي تو گفت
تير ملک نطق ستاره فشان
مادحي ام گاه سخن بي نظير
در طلب نام نه در بند نان
طمع نبيني به بر طبع من
پيل که بيند به سر نردبان؟
منذ قضي الله و جف القلم
اصبح في وصفک رطب اللسان
زين متنحل سخنانم مبين
زين متشاعر لقبانم مدان
دانم و داند خرد پاک تو
موج محيط از تري ناودان
خسته دلم شايد اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفاي جنان
نيست عجب گر شود از کلک تو
شوره ستان دل من بوستان
بس که بزرگان جهان داده اند
خرد سران را شرف جاودان
مورچه را جاي شود دست جم
سوي مگس وحي کند غيب دان
حق به شبان تاج نبوت دهد
ورنه نبوت چه شناسد شبان
سوي زني نامه فرستد به لطف
پادشه دام و دد و انس و جان
از در سيد سوي گبران رسيد
نامه پران و بريد روان
نور مه از خار کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان
ابر گهر پاشد بر تيره خاک
باد گلستان کند از گلستان
سنت فضل و کرم است اين همه
وين همه در وصف تو گفتن توان
اي به وفاي تو ميان بسته چرخ
وز تو هدي را مدد بيکران
صدر تو ميدان کرامات باد
و اسب سعادات تو را زير ران
محتمل مرقد تو فرقدين
متصل مسند تو شعريان
کلک تو چون نام تو اقليم گير
عمر تو چون عقل تو جاويد مان
فتنه ز تو خفته به خواب عروس
دولت بيدار تو را پاسبان