از همه عالم شده ام بر کران
بسته به سوداي تو جان بر ميان
جان نه و چون سايه به تو زنده ام
با تو و صد ساله ره اندر ميان
از تب هجران تو ناخن کبود
پيش تو انگشت زنان کالامان
آن نه ز گريه است که چشمم به قصد
هست گهر ريز به سوي دهان
ليک زبانم چو حديثت کند
ديده نثار آرد بهر زبان
وصل تو بي هجر توان ديد؟ ني
گوشت جدا کي شود از استخوان
چون کنم افغان که ز تف جگر
سوخته شد در دهن من فغان
در بصرم سفته شده است آفتاب
ز آنکه مرا ديده شد الماس دان
دود دلم گر به فلک برشود
هفت فلک هشت شود در زمان
بيعگه غم دل خاقاني است
زان کشد اندوه در او کاروان
وين رمقي کز رقمش مانده است
از ظل خورشيد سپهر آستان
مشتري عصمت و خورشيد دين
صدر ازل قدر ابد قهرمان
نايب سلطان هدي، احمشاد
کوست در اقليم کرم کامران