مطلع دوم

غارت دل مي کني شرط وفا نيست اين
کار من از سايه شد سايه برافکن ببين
وصل نديده به خواب فرض کني خوش دلي
بر سر خوان تهي کس نکند آفرين
در غمت اي زود سير تشنه ديرينه ام
تشنه بجز من که ديد آب خورش آتشين
جان چو سزاي تو نيست باد به دست جهان
مهر چو مقبول نيست خاک به فرق نگين
گلبن وصل تو را خار جفا در ره است
مهره چه بيني به کف مار نگر در کمين
عشق توآم پوستين گر بدرد گو بدر
سوخته گرم رو تا چکند پوستين
همت خاقاني است طالب چرب آخوري
چون سر کوي تو هست نيست مزيدي بر اين
هست لب لعل تو کوثر آتش نماي
هست کف شهريار گوهر دريا يمين
چرخ به هرسان که هست زاده شمشير اوست
گربه بهر هر حال هست عطسه شير عرين
اي به تو صاحب درفش چتر فريدون ملک
وي ز تو طالب نگين دست سليمان دين
پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصيه حور عين
نوبتي بدعه را قهر تو برد طناب
صيرفي شرع را قدر تو زيبد امين
خاصه سيمرغ کيست جز پدر روستم؟
قاتل ضحاک کيست جز پسر آبتين؟
گرنه سپهر برين آبده دست توست
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برين
عدل تو «شين » راز «را» کرد جدا چون بديد
کالت راي است «را» صورت شين است «شين »
ملک چو تيغ تو يافت يک دو شود کار او
شصت به سيصد رسد چون سه نقط يافت سين
تيغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک
لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنين
گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند
ياره کند در زمانش دست شهور و سنين
چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند
چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنين
کوس و غبار سياه طوطي و صحراي هند
خنجر و خون سپاه آينه و بحر چين
صاحب بدر و حنين از تو گشايد فقاع
کان گهر چون سداب برکشي از بهر کين
گنبد نيلوفري گنبده گل شود
پيش سنانت کز اوست قصر ممالک حصين
تيغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست يقين
از پي خون خسان تيغ چه بايد کشيد
چون ملک الموت هست در کف رايت رهين
خلق تو از راه لطف جان بربايد ز خلق
چون حرکات هزار در نغمات حزين
از عدوي سگ صفت حلم و تواضع مجوي
زانکه به قول خداي نيست شياطين ز طين
اي همه هستي که هست از کف تو مسعار
نيست نيازي که نيست بر در تو مستعين
هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر
آيت لاتقنطوا نقش زند بر جبين
چون تويي اندر جهان شاه طغان کرم
کي رود اهل هنر بر در تاش و تکين
مرد که فردوس ديد کي نگرد خاکدان
وانکه به دريا رسيد کي طلبد پارگين
بنده ز بي دولتي نيست به حضرت مقيم
ديو ز بي عصمتي نيست به جنت مکين
شايد اگر در حرم سگ ندهد آب دست
زيبد اگر در ارم بز نبود ميوه چين
گر ز درت غايب است جسم طبيعت پذير
معتکف صدر توست جان طريقت گزين
سيرت يوسف تو راست صورت چاهي مجوي
معني آدم تو راست صورت چاهي مجوي
مهره نگر، گو مباش افعي مردم گزاي
نافه طلب، گو مباش آهوي صحرا نشين
کي رسد آلوده اي بر در پاکان که حق
بست در آسمان بر رخ ديو لعين
گر ره خدمت نجست بنده عجب ني ازانک
گرگ گزيده نخواست چشمه ماء معين
بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست
کان همه خر مهره بود وين همه در ثمين
سنگ در اجزاي کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنين
اول روز اندک است زيب و فر آفتاب
بعد گيا ظاهر است خيل گل و ياسمين
مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن
مبدع اين شيوه اوست مبتدعند آن و اين
حاجت گفتار نيست ز آنکه شناسد خرد
سندس خصر از پلاس عبقري از گور دين
گرچه در اين فن يکي است او و دگر کس به نام
آن مگس سگ بود وين مگس انگبين
اي ملکوت و ملک داعي درگاه تو
ظل خدايي که باد فضل خدايت معين
باره بخت تو را باد ز جوزا رکاب
مرکب خصم تو را باد نگون سار زين