در شکايت و عزلت و حبس و تخلص به نعت پيغمبر اکرم

صبح دم چون کله بندد آه دود آساي من
چون شفق در خون نشيند چشم شب پيماي من
مجلس غم ساخته است و من چو بيد سوخته
تا به من راوق کند مژگان مي پالاي من
رنگ و بازيچه است کار گنبد نارنگ رنگ
چند جوشم کز بروتم نگذرد صفراي من
تير باران سحر دارم سپر چون نفکند
اين کهن گرگ خشن باراني از غوغاي من
اين خماهن گون که چون ريم آهنم پالود و سوخت
شد سکاهن پوشش از دود دل درواي من
مار ديدي در گيا پيچان؟ کنون در غار غم
مار بين پيچيده بر ساق گيا آساي من
اژدها بين حلقه گشته خفته زير دامنم
ز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهاي من
تا نترسند اين دو طفل هندو اندر مهد چشم
زير دامن پوشم اژدرهاي جان فرساي من
دست آهنگر مرا در ما ضحاکي کشيد
گنج افريدون چه سود اندر دل داناي من
آتشين آب از خوي خونين برانم تا به کعب
کاسيا سنگي است بر پاي زمين پيمان من
جيب من بر صدره خارا عتابي شد ز اشک
کوه خارا زير عطف دامن خاراي من
روي خاک آلود من چون کاه بر ديوار حبس
از رخم کهگل کند اشک زمين انداي من
چون کنار شمع بيني ساق من دندانه دار
ساق من خائيد گوئي بند دندان خاي من
قطب وارم بر سر يک نقطه دارد چار ميخ
اين دو مريخ ذنب فعل زحل سيماي من
تا که لرزان ساق من بر آهنين کرسي نشست
مي بلرزد ساق عرض از آه صور آواي من
بوسه خواهم داد ويحک بند پندآموز را
لاجرم زين بندچنبروار شد بالاي من
در سيه کاري چو شب روي سپيد آرم چو صبح
پس سپيد آيد سيه خانه به شب ماواي من
پشت بر ديوار زندان، روي بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بيناي من
محنت و من روي در روي آمده چون جوز مغز
فندق آسا بسته روزن سقف محنت زاي من
غصه هر روز و يارب يارب هر نيم شب
تا چه خواهد کرد يارب يارب شب هاي من
هست چون صبح آشکارا کاين صباحي چند را
بيم صبح رستخيز است از شب يلداي من
منجنيق صد حصار است آه من غافل چراست
شمع سان زين منجنيق از صدمت نکباي من
روزه کردم نذر چون مريم که هم مريم صفاست
خاطر روح القدس پيوند عيسي زاي من
نيست بر من روزه در بيماري دل زان مرا
روزه باطل مي کند اشک دهان آلاي من
اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک
جز که آب گرم چيزي نگذرد از ناي من
پاي من گوئي به درد کج روي ماخوذ بود
پاي را اين دردسر بود از سر سوداي من
ز آنکه داغ آهنين آخر دواي دردهاست
ز آتشين آه من آهن داغ شد بر پاي من
ني که يک آه مرا هم صد موکل بر سر است
ورنه چرخستي مشبک ز آه پهلو ساي من
روي ديلم ديدم از غم موي زوبين شد مرا
همچو موي ديلم اندر هم شکست اعضاي من
چون ربابم کاسه خشک است و خزينه خالي است
پس طنابم در گلو افکنده اند اعداي من
اي عفي الله خواجگاني کز سر صفراي جاه
خوانده اند امروز انار الله بر خضراي من
هر زني هندو که او را دانه بر دست افکنم
دانه زن پيدا نبيند خرمن سوداي من
چون زر و گل به دست الا که خار پاي عقل
صيد خاري کي شود عقل سخن پيراي من
زر دو حرف افتاد و باهم هر دو را پيوند ني
پس کجا پيوند سازد با دل يکتاي من
سامري سيرم نه موسي سيرت ار تا زنده ام
در سم گوساله آلايد يد بيضاي من
در تموزم برگ بيدي نه ولبي از روي قدر
باد زن شد شاخ طوبي از پي گرماي من
برگ خرمايم که از من باد زن سازند خلق
باد سردم در لب است و ريز ريز اجزاي من
نافه مشکم که گر بندم کني در صدحصار
سوي جان پرواز جويد طيب جان افزاي من
نافه را کيمخت رنگين سرزنش ها کرد و گفت
نيک بدرنگي، نداري صورت زيباي من
نافه گفتش يافه کم گو کايت معني مراست
و اينک اينک حجت گويا دم بوياي من
آينه رنگي که پيداي تو از پنهان به است
کيميا فعلم که پنهانم به از پيداي من
کعبه وارم مقتداي سبز پوشان فلک
کز وطاي عيسي آيد شقه ديباي
در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم
در معرج غلطم و معراج رضوان جاي من
چون گل رعناست شخصم کز پي کشتن زيد
در شهيدي شاهدي دارد گل رعناي من
چند بيغاره که در بيغوله عاري شدي
اي پي غولان گرفته دوري از صحراي من
آبنوسم در بن دريا نشينم با صدف
خس نيم تا بر سر آيم کف بود همتاي من
جان فشانم، عقل پاشم، فيض رانم، دل دهم
طبع عالم کيست تا گردد عمل فرماي من
علوي و روحاني و غيبي و قدسي زاده ام
کي بود دربند استطقسات استقصاي من
دايه من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود
آخشيجان امهات و علويان آباي من
چو دو پستان طبيعت را به صبر آلود عقل
در دبستان طريقت شد دل والاي من
وز دگر سو چون خليل الله دروگر زاده ام
بود خواهر گير عيسي مادر ترساي من
چشمه صلب پدر چون شد به کاريز رحم
زان مبارک چشمه زاد اين گوهرين درياي من
پرده فقرم مشيمه دست لطفم قابله
خاک شروان مولد و دار الادب منشاي من
ز ابتدا سر مامک غفلت نبازيدم چو طفل
زانکه هم مامک رقيبم و هم ماماي من
بختي مستم نخورده پخته و خام شما
کز شما خامان نه اکنون است استغناي من
حيض بر حور و جنابت بر ملايک بسته ام
گر ز خون دختران رز بود صهباي من
ور خورم مي هم مرا شايد که از دهقان خلد
دي رسيد از دست امروز اجري فرداي من
در بهشتم مي خورم طلق حلال ايراکه روح
خاک مي شد تا پذيرد جرعه حمراي من
بوسه بر سنگ سياه و مصحف روشن دهم
گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزاي من
مالک الملک سخن خاقانيم کز گنج نطق
دخل صد خاقان بود يک نکته غراي من
دست من جوزا و کلکم حوت و معني سنبله
سنبله زايد ز حوت از جنبش جوزاي من
گرچه از زن سيرتان کارم چو خنثي مشکل است
حامله است از جان مردان خاطر عذراي من
گر به هفت اقليم کس دانم که گويد زين دو بيت
کافرم دار القمامه مسجد اقصاي من
از مصاف بولهب فعلان نپيچانم عنان
چون رکاب مصطفي شد ملجا و منجاي من
قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هست
در ولاي او خديو عقل و جان مولاي من