در شکايت و عزلت و تخلص به نعت پيامبر بزرگوار

ضمان دار سلامت شد دل من
که دار الملک عزلت ساخت مسکن
امل چون صبح کاذب گشت کم عمر
چو صبح صادقم دل گشت روشن
به وحدت رستم از غرقاب وحشت
به رستم رسته گشت از چاه بيژن
شدستم ز انده گيتي مسلم
چو گشتم ز انده عزلت ممکن
نشايد بردن انده جز به اندوه
نشايد کوفت آهن جز به آهن
دلم آبستن خرسندي آمد
اگر شد مادر گيتي سترون
چو حرص آسود چه روزه چه روزي
چو ديده رفت چه روز و چه روزن
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن
ببين هر شام گاهي نسر طائر
به خوان همتم مرغ مسمن
سليمان وار مهر حسبي الله
مرا بر خاتم دل شد مبين
نه با ياران کمر بندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن
نخواهم چارطاق خيمه دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن
مرا يک گوش ماهي بس بود جاي
دهان مار چون سازم نشيمن
جهان انباشت گوش من به سيماب
بدان تا نشنوم نيرنگ اين زن
مرا دل چون تنور آتشين شد
از آن طوفان همي بارم به دامن
در اين پيروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بيجاده معدن
اگر نه سرنگونسارستي اين طشت
لبالب بودي از خون دل من
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن
عجب ترسانم از هر ماده طبعي
اگرچه مبدع فحلم در اين فن
لگامم بر دهان افکند ايام
که چون ايام بودم تند و توسن
زبان مار من يعني سر کلک
کزو شد مهره حکمت معين
کشد چون مور بر کژدم دلان خيل
که خيل مور، کژدم راست دشمن
نبيني جز مرا نظمي محقق
نيابي جز مرا نثري مبرهن
نيازد جز درخت هند کافور
نيريزد جز درخت مصر روغن
نه نظم من به بيت کس مزور
نه عقد من به در کس مزين
نه پيش من دواوين است و دفتر
نه عيسي را عقاقير است و هاون
ضمير من امير آب حيوان
زبان من شبان واد ايمن
کبوتر خانه روحانيان را
نقط هاي سر کلک من ارزن
سفال نو شود گردون چو باشد
عروس خاطرم را وقت زادن
براي قحط سال اهل معني
همي بارم ز خاطر سلوي و من
اگر ناهيد در عشرتگه چرخ
سرايد شعر من بر ساز ارغن
ببخشد مشتري دستار و مصحف
دهد مريخ حالي تيغ و جوشن
ازين نورند غافل چند اعمي
بر اين نطقند منکر چند الکن
ازين مشتي سماعيلي ايام
وزاين جوقي سرابيلي برزن
همه قلب وجود و شوله عصر
نعايم وار آتش خوار و ريمن
همه چون ديگ بي سر زاده اول
کنون سر يافته يعني نهنبن
چون موسيجه همه سر بر هواکش
چو دمسيجه همه دم بر زمين زن
همه بي مغز و از بن يافته قدر
که از سوراخ قيمت يافت سوزن
عمود رخش را سازند قبله
نهند آنگاه تهمت بر تهمتن
حديث کوفيان تلقين گرفته
به اسناد و بقال و قيل و عن عن
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد اين ز تبريز آن ز زوزن
فرنجک وارشان بگرفته آن ديو
که سرياني است نامش خرخجيون
نداند طبع اين حاشا ز حاشا
نداند فهم آن بهمن ز بهمن
يکايک ميوه دزد باغ طبعم
وليک از شاخ بختم ميوه افکن
مرا در پارسي فحشي که گويند
به ترکي چرخشان گويد که سن سن
چو من لاحول کردم طاعنان را
به گرد من کجا يارند گشتن
نه من دنبالشان دارم به پاسخ
نه جنگ حيز جويد گيو و بهمن
ز تف آه من آن ديد خواهد
که از آتش نبيند هيچ خرمن
که با فيل آن کند طير ابابيل
که نکند هيچ غضبان و فلاخن
تب ربع آمد ايشان را که نامم
به گرد ربع مسکون يافت مسکن
عجب نه گر شب ميلاد احمد
نگون سار آمد اصنام برهمن
توئي خاقانيا سيمرغ اشعار
بر اين کرکس شعاران بال بشکن
دهان ابلهان دارند، بر دوز
بروت روبهان دارند، برکن
براي آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن
چو شير از بهر صيد گاو ساران
لعاب طبع گرداگرد مي تن
وفا اندک طلب زين ديو مردم
جفا بسيار کش زين سبز گلشن
به درگاه رسول الله بنه بار
که درگاه رسول اعلا و اعلن
مراد کاف و نون طاها و ياسين
که عين رحمت است از فضل ذوالمن
به دستش داده هفت ايوان اخضر
کليد هشت شادروان ادکن