در عزلت و قناعت و بي طمعي

زين بيش آبروي نريزم براي نان
آتش دهم به روح طبيعي به جان نان
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان
در خون جان شوم نشوم آشناي نان
با اين پلنگ همتي از سگ بتر بوم
گر زين سپس چو سگ دوم اندر قفاي نان
در جرم ماه و قرصه خورشيد ننگرم
هرگه که ديدها شودم رهنماي نان
از چشم زيبق آرم و در گوش ريزمش
تا نشنوم ز سفره دو نان صلاي نان
گفتم به ترک نان سپيد سيه دلان
هل تا فناي جان بودم در فناي نان
نانشان چو برف ليک سخنشان چو ز مهرير
من زاده خليفه نباشم گداي نان
آن را دهند گرده که او گرد گو دويد
من کيمياي جان ندهم در بهاي نان
چون آب آسيا سر من در نشيب باد
گر پيش کس دهان شودم آسياي نان
از قوت در نمانم گو نان مباش از آنک
قوتي است معده حکما را وراي نان
چون آهوان گيا چرم از صحن هاي دشت
انديک نگذرم به در ده کياي نان
تا چند نان و نان که زبانم بريده باد
کآب اميد برد اميد عطاي نان
آدم براي گندمي از روضه دور ماند
من دور ماندم از در همت براي نان
آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم
او در بلاي گندم و من در بلاي نان
يارب ز حال آدم ورنج من آگهي
خود کن عتاب گندم و خود ده جزاي نان
تا کي ز دست ناکس و کس زخمها زنند
بر گردهاي ناموران گردهاي نان
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است
اي چرخ ناسزا نبدم من سزاي نان
بر آسمان فرشته روزي به بخت من
منسوخ کرد آيت رزق از اداي نان
خاقانيا هوان و هوا هم طويله اند
تا نشکنند قدر تو، بشکن هواي نان
ناني که از کسان طلبي بر خدا نويس
کاخر خداي جانت به از کدخداي نان