در رثاء خانواده خود

بي باغ رخت جهان مبينام
بي داغ غمت روان مبينام
بي وصل تو کاصل شادماني است
تن را دل شادمان مبينام
بي لطف تو کآب زندگاني است
از آتش غم امان مبينام
دل زنده شدي به بوي بويت
کان بوي ز دل نهان مبينام
بي بوي تو کاشناي جان است
رنگي ز حيات جان مبينام
تا جان گرو دمي است با جان
جز داو غمت روان مبينام
بر ديده خويش چون کبوتر
جز نام تو جاودان مبينام
بي سرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبينام
يک دانه آفتاب بي تو
بر گردن آسمان مبينام
از دانه دل ز کشت شادي
يک خوشه به ساليان مبينام
در آينه دل از خيالت
جز صورت جان عيان مبينام
در آينه خيالت از خود
جز موي خيال سان مبينام
تا وصل تو زان جهان نيايد
دل را سر اين جهان مبينام
جز اشک وداعي من و تو
طوفان جهان ستان مبينام
چون حقه سينه برگشايم
جز نام تو در ميان مبينام
گر عمر کران کنم به سودات
سوداي تو را کران مبينام
گفتي دگري کني، مفرماي
کاين در ورق گمان مبينام
بي تو من و عيش حاش لله
کز خواب خيال آن مبينام
خاقاني را ز دل چه پرسي
کانست که کس چنان مبينام
حالي که به دشمنان نخواهم
حسب دل دوستان مبينام
غمخوار تو را به خاک تبريز
جز خاک تو غم نشان مبينام