در شکايت از روزگار

عافيت را نشان نمي يابم
وز بلاها امان نمي يابم
مي پرم مرغ وار گرد جهان
هيچ جا آشيان نمي يابم
نيست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمي يابم
دل گم گشته را همي جويم
سالها شد نشان نمي يابم
خوارش افکند مي به خاک چه سود
راه بر آسمان نمي يابم
دولت اندر هنر بسي جستم
هر دو در يک مکان نمي يابم
گوئيا آب و آتشند اين دو
که به هم صلحشان نمي يابم
زين گرانمايه نقد کيسه عمر
حاصل الا زيان نمي يابم
بخت اگر آسماني است چرا
بر خودش پاسبان نمي يابم
بهر نوزادگان خاطر خويش
بخت را دايگان نمي يابم
خوان جان ساختن چه سود که من
به سزا ميهمان نمي يابم
زاغ حرص و هماي همت را
ريزه و استخوان نمي يابم
خويشتن خوار کرده ام چو مور
چه توان کرد نان نمي يابم
چون نترسم که در نشيمن ديو
هيچ تعويذ جان نمي يابم
بس سبع خانه اس است کاندر وي
همدمي ايرمان نمي يابم
يک جهان آدمي همي بينم
مردمي در ميان نمي يابم
دشمنان دست کين برآوردند
دوستي مهربان نمي يابم
هم به دشمن درون گريزم از آنک
ياري از دوستان نمي يابم
عهد ياران باستاني را
تازه چون بوستان نمي يابم
همه فرعون و گرگ پيشه شدند
من عصا و شبان نمي يابم
ز آن نمط کارزوي خاقاني است
جاي جز بر کران نمي يابم
در زمانه پناه خويش الا
در شاه جهان نمي يابم