در موعظه و نصيحت و تخلص به ستايش بهاء الدين سعد بن احمد

از آن قبل که سر عالم بقا دارم
بدين سراي فنا سر فرو نمي آرم
نشاط من همه زي آشيان نه فلک است
اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم
نه آن کسم که درين دام گاه ديو و ستور
چو عقل مختصران تخم کاهلي کارم
به کاه برگي برگ جهان نخواهم جست
چنان که نيست به يک جو جهان خريدارم
دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست
نه آتشم که فروزي به باد رخسارم
طمع مدار که از بهر طعمه ارکان
عنان جان و خرد را به حرص بسپارم
مباد کز پي خشنودي چهار رئيس
دو پادشا را در ملک دل بيازارم
شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز
ميان ديده همت خيال پندارم
از آن خيال من امروز خلوتي جستم
وز آن فروغ من اکنون فراغتي دارم
بسا که از پي جست جهان چون پرگار
چو دايره همه تن گشته بود زنارم
کنون نگر که ازيان منزل نبهره فريب
به رسم طالع خود واپس است رفتارم
اگرچه زين فلک آب رنگ آتش بار
چو باد و خاک سبک سايه و گران بارم
چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم
چو خاک هم خود را بي خطر بنگذارم
نيم چو آب که با هر کسي درآميزم
نيم چو ابر که بر هر خسي گهر بارم
چو طوطي ارچه همه منطقم نه غمازم
چو تيغ گرچه همه گوهرم نه غدارم
نياز گر بدرد پيکر مرا از هم
نبيني از پي کار نياز پيکارم
چو زر نخواهم خود را اسير دست خسان
ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم
چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه
از آن چو شمع همه ساله خويشتن خوارم
هزار شکر کنم فيض و فضل يزدان را
که داد دانش و دين گر نداد دينارم
ز خلق گوشه گرفتم که تا همي سايد
کلاه گوشه همت به چرخ دوارم
به طبع آهن بينم صفات مردم را
از آن گريزان از هر کسي پري وارم
بدانکه چون الف وصل باشم از خواري
که نام نبود و بينند خلق ديدارم
اگر بداني سيمرغ را همي مانم
که من نهانم و پيداست نام و اخبارم
بدان که نيست کفم چون دهان گل پر زر
به دست طعنه چرا که هر خسي نهد خارم
مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان
پر است گردن اعمال و دست اسرارم
ازين زبان درافشان چو دفتر اعشي
مرصع است به گوهر هزار طومارم
نه مرد لافم خاقاني سخن بافم
که روح قدس تند تار و پود اشعارم
ز کس به دهر خجل نيستم بحمد الله
مگر ز ايزد و استاد صدر احرارم
به شکر ايزد و استاد در مقام سجود
نهاده سر به زمين همچو کلک و پرگارم
به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن
صدف مثال دهان را به در بينبارم
عيار شعر من اکنون عيان تواند شد
که راي روشن آن مهتر است معيارم
کليم طور مکارم اجل بهاء الدين
که مدح اوست مسيحاي جان بيمارم
سپهر حمد و سعادات سعد دين احمد
که خاک درگهش افزود آب بازارم
ملک صفاتي کاندر ممالک شرفش
سپهر گفت که من کمترين عمل دارم
پيام داد به درگاهش آفتاب که من
تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم
نگر چگونه نگهداريم ز نحس وبال
که در حريم جلالت همي به زنهارم
ستاره گفت منم پيک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب هميشه سيارم
ايا غياث ضعيفان و غيث درويشان
به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم
اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست »
ز مدحت تو به «الاالذين » سزاوارم
به پيش فيض تو ز آن آمدم به استسقا
که وارهاني ازين خشک سال تيمارم
صورنگار حديثم ولي هر آن صورت
که جان در آن نتوانم نمود ننگارم
کدام علم کز آن عقل من نيافت اثر
بيازماي مرا تا ببيني آثارم
بدين قصيده که يکسر غرائب و غرر است
سزد که خواني صد چون لبيد و بشارم
بمان به دولت جاويد تا به حرمت تو
زمانه زي حرم خرمي دهد بارم