مطلع دوم

من کيم باري که گوئي ز آفرينش برترم
کافرم گر هست تاج آفرينش بر سرم
جسم بي اصلم طلسمم خوان نه حي ناطقم
اسم بي ذاتم ز بادم دان نه نقش آزرم
از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشي
گوئي اول برج گردونم نه مردم پيکرم
نحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالمم
حشو ارکان و زوال دهر و دون کشورم
از علي نسبت دهم اما يهودي مذهبم
وز زمين دعوي کنم اما اثيري گوهرم
ليس من اهلک به گوش آدم اندر گفت عقل
آن زمان کز روي فطرت ناف مي زد مادرم
بحر پي پاياب دارم پيش و مي دانم که باز
در جزيره بازمانم ز آتشين پل نگذرم
همچو موي عاريت اصلي ندارم از حيات
همچو گل گونه بقائي هم ندارد جوهرم
ني سگ اصحاب کهفم ني خر عيسي وليک
هم سگ وحشي نژادم هم خر وحشت چرم
هم دم هاروت و هم طبع زن بربط زنم
افعي ضحاکم و ريم آهن آهنگرم
شير برفينم نه آن شيري که بيني صولتم
گاو زرينم نه آن گاوي که يابي عنبرم
در دبستان نسو الله کرده ام تعليم کفر
کاولين حرف است لامولي لهم سردفترم
قبله من خاک بت خانه است هان اي طير هان
سنگ سارم کن که من هم کعبه کن هم کافرم
لاف دين داري زنم چون صبح آخر ظاهر است
کاندر اين دعوي ز صبح اولين کاذب ترم
از درون سو مار فعلم وز برون طاووس رنگ
قصه کوته کن که ديو راه زن را رهبرم
شبهت حوا نويسم، تهمت هاجر نهم
چادر مريم ربايم، پرده زهرا درم
چون هما اندک خور و کم شهوتم دانند و من
چون خروس دانه چين زاني و شهوت پرورم
روز و شب آزاد دل از بند بند مصحفم
سال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرم
هم زحل رنگم چو آهن هم ز آتش حامله
وز حريصي چون نعايم آهن و آتش خورم
زاهدم اما برهمن دين، نه يحيي سيرتم
شاعرم اما لبيد آئين، نه حسان مخبرم
بوالعلا را مستحل خوانم مبالک را محل
هر دو معصومند و من با حفصتي بدعت گرم
گوشت زهر آلود دانايان خورم ز آن هر زمان
تلختر باشم و گر شوئي به آب کوثرم
خويشتن دعوت گر روحانيان خوانم به سحر
کمترين دودافکن هر دوده ام گر بنگرم
شعر استادان فرود ژاژهاي خود نهم
سخت سخت آيد خرد را اينکه منکر منکرم
مهره خر آنکه بر گردن نه در گردن بود
به ز عقد عنبرين خواجه چه بي معني خرم
گر ز مردي دم زنم اي شير مردان مشنويد
زانکه چون خرگوش گاهي ماده و گاهي نرم
از سر ضعفم ضعيف القلب اگر زورم دهند
با انا الا علي زنان فرش خدايي گسترم
پيل مستم مغزم ان انگژ بياشوبند ازانک
گر بياسايم دمي هندوستان يادآورم
خاليم چون قفل و يک چشمم چو زرفين لاجرم
مجلس ارباب همت را چو حلقه بردرم
هم در اين غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم
رد خاقانم به خاکم کن که قارون غمم
ننگ شروانم به آبم ده که قانون شرم
نيستم خاقاني آن خلقانيم کان مرد گفت
و اين چنين به چون به جمع ژنده پوشان اندرم
روشنان خاقاني تاريک خوانندم وليک
صافيم خوان چون صفاي صوفيان را چاکرم