هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم
وز صور آه بر فلک آوا برآورم
چون طيلسان چرخ مطرا شود به صبح
من رخ به آب ديده مطرا برآورم
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هويي گوزن وار به صحرا برآورم
از اشک خون پياده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعه مينا برآورم
خود بي نيازم از حشر اشک و فوج آه
کان آتشم که يک تنه غوغا برآورم
اسفنديار اين دژ روئين منم به شرط
هر هفته هفت خوانش به تنها برآورم
بس اشک شکرين که فرو بارم از نياز
بس آه عنبرين که به عمدا برآورم
لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو به اشک مصفا برآورم
قنديل دير چرخ فرو ميرد آن زمان
کان سرد باد از آتش سودا برآورم
دلهاي گرم تب زده را شربتي کنم
ز آن خوش دمي که صبح دم آسا برآورم
هردم مرا به عيسي تازه است حامله
ز آن هر دمي چو مريم عذرا برآورم
زين روي چون کرامت مريم به باغ عمر
از نخل خشک خوشه خرما برآورم
تر دامنان چو سر به گريبان فروبرند
سحر آورند و من يد بيضا برآورم
دل در مغاک ظلمت خاکي فسرده ماند
رختش به تابخانه بالا برآورم
رستي خورم ز خوانچه زرين آسمان
و آوازه صلا به مسيحا برآورم
ني ني من از خراس فلک برگذشته ام
سر ز آن سوي فلک به تماشا برآورم
چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ
آواز روزه بر همه اعضا برآورم
آبستنم که چون شنوم بوي نان گرم
از سينه باد سرد تمنا برآورم
آب سيه ز نان سفيد فلک به است
زين نان دهان به آب تبرا برآورم
آباي علويند مرا خصم چون خليل
بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم
از خاصگان دمي است مرا سر به مهر عشق
هر جا که محرمي است دم آنجا برآورم
در کوي حيرتي که هم عين آگهي است
نادان نمايم و دم دانا برآورم
چون ناي اگر گرفته دهان داردم جهان
اين دم ز راه چشم همانا برآورم
ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن
هم سر به ساق عرش معلا برآورم
با روزگار ساخته زانم به بوي آن
کامروز کار دولت فردا برآورم
جام بلور در خم روئين به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم
تا چند بهر صيقلي رنگ چهره ها
خود را به رنگ آينه رعنا برآورم
تا کي چو لوح نشره اطفال خويش را
در زرد و سرخ حليت زيبا برآورم
تا کي به رغم کعبه نشينان عروس وار
چون کعبه سر ز شقه ديبا برآورم
اوليتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس
خود را لباس عنبر سارا برآورم
دلق هزار ميخ شب آن من است و من
چون روز سر ز صدره خارا برآورم
خارا چو مار برکشم و پس به يک عصا
ده چشمه چون کليم ز خارا برآورم
در زرد و سرخ شام و شفق بوده ام کنون
تن را به عودي شب يلدا برآورم
چون شب مرا ز صادق و کاذب گزير نيست
تا آفتابي از دل دروا برآورم
بر سوگ آفتاب وفا زين پس ابروار
پوشم سياه و بانگ معزا برآورم
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نيز سر ز چوخه خارا برآورم
چند از نعيم سبعه الوان چو کافران
کار حجيم سبعه ز امعا برآورم
شويم دهان حرص به هفتاد آب و خاک
و آتش ز بادخانه احشا برآورم
قرص جوين و خوش نمکي از سرشک چشم
به ز آنکه دم به ميده دارا برآورم
هم شورباي اشک نه سکباي چهرها
کاين شوربا به قيمت سکبا برآورم
چون عيش تلخ من به قناعت نبود خوش
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم
چه عقل را به دست اماني گرو کنم
چه اره بر سر زکريا برآورم
قلب ريا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زيور حورا برآورم
چون آينه نفاق نيارم که هر نفس
از سينه زنگ کينه به سيما برآورم
آن رهروم که توشه وحدت طلب کنم
زال زرم که نام به عنقا برآورم
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صيد
گرد از هزار بلبل گويا برآورم
سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هيچ مگو تا برآورم
صهبا گشاده آبي و زر بسته آتشي است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم
بلبل نيم که عاشق ياقوت و زر بوم
بر شاخ گل حديث تقاضا برآورم
دانم علوم دين نه بدان تا به چنگ زر
کام از شکار جيفه دنيا برآورم
اعرابيم که بر پي احراميان دوم
حج از پي ربودن کالا برآورم
گر طبع من فزوني عيش آرزو کند
من قصه خليفه و سقا برآورم
با اين نفس چنان همه هشيار نيستم
مستم نهان و عربده پيدا برآورم
اصحاب کهف وارم بيدار و خفته ذات
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خيزم و صفرا برآورم
بنياد عمر بر يخ و من بر اساس عمر
روزي هزار قصر مهيا برآورم
مردان دين چه عذر نهندم که طفل وار
از ني کنم ستور و به هرا برآورم
زن مرده اي است نفس چون خرگوش و هر نفس
نامش به شير شرزه هيجا برآورم
در ظاهرم جنابت و در باطن است حيض
آن به که غسل هر دو به يک جا برآورم
درياي توبه کو که درين شام گاه عمر
چون آفتاب، غسل به دريا برآورم
خاقانيا هنوز نه اي خاصه خداي
با خاصگان مگو که مجارا برآورم
گر در عيار نقد من آلودگي بسي است
با صاحب محک چه محاکا برآورم
امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
زين حسرت آتشي ز سويدا برآورم
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم
سي ساله فرض بر در کعبه قضا کنم
تکبير آن فريضه به بطحا برآورم
حراقه وار در زنم آتش به بوقبيس
ز آهي که چون شراره مجزا برآورم
از دست آنکه داور فريادرس نماند
فرياد در مقام مصلا برآورم
زمزم فشانم از مژه در زير ناودان
طوفان خون ز صخره صما برآورم
درياي سينه موج زند ز آب آتشين
تا پيش کعبه لولوي لالا برآورم
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمير
زو نعت مصطفاي مزکي برآورم
ديباچه سراچه کل خواجه رسل
کز خدمتش مراد مهنا برآورم
سلطان شرع و خادم لالاي او بلال
من سر به پايبوسي لالا برآورم
در بارگاه صاحب معراج هر زمان
معراج دل به جنت ماوي برآورم
تا قرب قاب قوسين بر خاک درگهش
آوازه دني فتدلي برآورم
گر مدحتش به خاک سرانديب ادا کنم
کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم
کي باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش
آواز يا مغيث اغثنا برآورم
زان غصه ها که دارم از آلودگان دهر
غلغل دران حظيره عليا برآورم
دارا و داور اوست جهان را، من از جهان
فرياد پيش داور دارا برآورم
ز اصحاب خويش چون سگ کهف اندر آن حرم
آه از شکستگي سر و پا برآورم
دندانم ار به سنگ غرامت شکسته اند
وقت ثناي خواجه ثنايا برآورم
سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
از يک شکم دوگانه چو جوزا برآورم
اسماي طبع من به نکاح ثناي اوست
زان فال سعد ز اختر اسما برآورم
امروز گر ثناش مرا هست کوثري
رخت از گوثري به ثريا برآورم
فردا هم از شفاعت او کار آن سراي
در حضرت خداي تعالي برآورم