ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق
رسيد وقت که پيک امان ز حضرت او
رساند آيت رحمت به انفس و آفاق
بسي نماند که بي روح در زمين ختن
سخن سراي شود چون درخت در وقواق
به شکر آنکه جهان را خدايگان ملکي است
که نايب است به ملکت ز قاسم الارزاق
جلال ملت، تاج ملوک فخر الدين
سپهر مجد، منوچهر مشتري اخلاق
شهنشهي که به صحرا نسيم انصافش
ز زهر در دم افعي عيان کند ترياق
ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
به حکم اوست قضا بسته با رضا ميثاق
ز بس که ريخت ازين پيش خون خفچاقان
به هندوي گهري چون پرند چين براق
عجب مدار که از روح ناميه زين پس
بجاي سبزه ز گل بردمد سر خفچاق
زهي برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق
اگر نه شمع فلک نور يافتي ز کفت
چون جان گبر شدي تيره بر مسيح وثاق
سحرگهي که يلان تيغ برکشند چو صبح
به عزم رزم کنند از براي کينه سباق
ز بيم ناوک پروين گسل براي گريز
ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق
بگيرد از تپش تيغ و ز امتلاي خلاف
دل زمين خفقان و دم زمان فواق
تو ابروار بر آهخته خنجري چون برق
فرشته وار نشسته بر اشهبي چو براق
به يگ گشاد ز شست تو تير غيداقي
شود چو پاسخ کهسار باز تا غيداق
در آن زمان که کن تيغ با کف تو وصال
ز بس که جان بدان را دهي ز جسم فراق
گمان بري که ز ارواح تيره زير اثير
خلايقي دگر از نوعيان کند خلاق
ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله
اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق
ايا شهي که ز تاثير عدل تو بر چرخ
به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق
بدان خداي که پاکان خطه اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق
که نيست چون تو سخا پروري به شرق و به غرب
نه چون من است ثنا گستري به شام و عراق
مرا حق از پي مدح تو در وجود آورد
تو نيز تربيتم کن که دارم استحقاق
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق
دقايقي که مرا در سخن به نظم آيد
به سر آن نرسد وهم بوعلي دقاق
ايا شهان زمانه عيال شفقت تو
به حال من نظري کن به ديده اشفاق
که خيره شد دلم از جور کنبد ازرق
چو طبع محرور از فعل داروي زراق
جهان موافق مهر تو است مگذارش
که کينه ورزد با چون مني ز روي نفاق
به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام
چرا ز طايفه خاصگان بماندم طاق
مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان
که خلق را توئي امروز نايب رزاق
تو راست ملک جهان و توئي سزاي ثنا
چگونه گويم مدح يماک و وصف يلاق
نماند کس که ز انعام تو به روي زمين
نيافت بيت المال و نساخت باب الطاق
منم که نيست در اين دور بخت را با من
نه اقتضاي رضا و نه اتفاق وفاق
بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت
بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراق
اگر نه فضل تو فرياد من رسد بيم است
که قتل من کند او وقت خشية الاملاق
شها به وصف تو خوش کرده ام مذاق سخن
مدار عيش مرا بر اميد تلخ مذاق
روا مبين ز طريق کرم که زخم نياز
برآرد از جگرم هر دمي هزار طراق
ز بي نوايي مشتاق آتش مرگم
چو آن کسي که به آب حيات شد مشتاق
تنم ز حرص يکي نان چو آينه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساق
عطاي تو کند اين درد را دوا گر نه
علاج اين چه شناسد حنين بن اسحاق
هميشه تا در موت و حيات نابسته است
بر اهل عالم از اين بام ناگشاده رواق
در تو قبله افاق باد و خلق زمين
به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق
مدام در حق ملکت دعاي خاقاني
قبول باد ز حق بالعشي و الاشراق