اين قصيده بر بديهه در ساحل باکو به نزديک آتش خودسوز در وصف شکار کردن خاقان اکبر منوچهر شروان شاه

در پرده دل آمد دامن کشان خيالش
جان شد خيال بازي در پرده وصالش
بود افتاب زردي کان روز رخ در آمد
صبح دو عيد بنمود از سايه هلالش
چون صبح خوش بخنديد از بيست و هشت لؤلؤ
من هست نيست گشتم چون سايه در جمالش
چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر
شهد سپيد در لب، موم سياه خالش
آن خال نيم جو سنگ از نقطه زره کم
بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش
دل خاک پاي او شد شستم به هفت آبش
جان صيد زلفش آمد ديدم به هفت حالش
يار از برون پرده بيدار بخت بر در
خاقاني از درون سو هم خوابه خيالش
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزيدم
لب خواستم گزيدن ترسيدم از ملالش
از گرد جيش خسرو وز خون وحش صحرا
مشکين زره قبايش، رنگين سپر قذالش
ديدم که سرگران بود از خواب و صيد کرده
از صيدگاه خسرو کردم سبک سؤالش
گفتم بديدي آخر رايات کهف امت
و آن مهد جاي مهدي چتر فلک ظلالش
وآن عمر خوار دريا و آن روزه دار آتش
چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش
وان تيغ شاه شروان آتش نماي دريا
دريا شده غريقش، آتش شده زگالش
گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتيم
اندر رکاب خسرو در موکب جلالش
از بوي مشک تبت کان صحن صيد گه راست
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش
رخسار بحر ديدم کز حلق شرزه شيران
گل گونه دادي از خون شاه فلک فعالش
بل غرقه آب دريا در گوهر حسامش
بل آب زهره شيران در آتش قتالش
شه بر کنار دريا زان صيد کرد يعني
لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش
آهيخ تيغ هندي چون چشمه مصفي
تا بحر گشت سيراب از چشمه زلالش
مصروع بود دريا کف بر لب آوريده
آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش
يک هفته ريخت چندان خون سباع کز خون
هفتم زمين ملا شد بگرفت از آن ملالش
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فرياد اوج گردون از تيغ مه صقالش
چون آفتاب هر سو پيکان آتش افشان
جوزاي شاه يعني دست سخا سگالش
سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان
کز دور قاب قوسين ديدند در شمالش
ز آن سان که روز مجلس در خلعتي که بخشد
ز اطلس بطانه سازد پروانه نوالش
بر شخص شرزه شيران از خون قباي اطلس
مقراض وش بريدي مقراضه نصالش
چون در اسد رسيدي چون سنبله سنان کش
از ضربت الف سان کردي چو سين و دالش
درياي گندنا رنگ از تيغ شاه گل گون
لعل پيازي از خون يک يک پشيز والش
سوفار وش ز حيرت وحشي دهان گشاده
شه چون زبان خنجر کرده به تير لالش
اجسام وحش گشته ز ارواح خالي السير
از تيغ شه که دين را سعد است ز اتصالش
تشريف ضربت او ارواح وحشيان را
تعليم شکر دادي هنگام انفصالش
از دور تيغ خسرو چون سبزه وش نمودي
گستاخ پيش رفتي هم گور و هم غزالش
آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردي او را
انسي شدي چو دادي از وحشي انتقالش
چه فخر بال شه را از صيد گور و آهو
کز صيد شير گردون هم عار داشت بالش
گر خاک صيد گاهش بگذارد آسمان ها
بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش
صيدي چنين که گفتم و اقبال صيدگه را
شعري زننده قرعه سعد السعود فالش
دوشيزگان جنت نظاره سوي مردي
کابستن ظفر شد تيغ قضا جدالش
گفتند آنک آنک کيخسرو زمانه
در زين سمند رستم، در کف کمند زالش
مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد
کارحام دهر خشک است از زادن همالش
شاهي که در دو عالم طغراي مملکت را
هست از خط يد الله توقيع لايزالش
شاهي است سايس دين نوري است سايه حق
تاييد حق تعالي کرده ندا تعالش
ز آن جام کوثر آگين جمشيد خورده حسرت
ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش
يارب که آب دريا چون نفسرد ز خجلت
چون بيند اين عواطف بيرون ز اعتدالش
دريا ز شرم جودش بگريختي چو زيبق
اما چهار ميخ است آنک زمين عقالش
گوئي سرشک شور است از چشم چرخ دريا
کز هيبت بلارک شه نيست صبر و هالش
يا از مسام کوه است آب خوي خجالت
کاندر خور ملک نيست ايثار گنج و مالش
روح القدس براقش وز قدر هيکل او
خورشيد ميخ زر است اندر پي نعالش
قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت
جرم سهيل آمد چرم از پي دوالش
اي شاه عرش هيبت، خورشيد صبح رايت
چترت هماي نصرت و آفاق زير بالش
دهر است پير مردي زال عقيم دنيا
چون بادريسه يک چشم اين زال بد فعالش
شد پيرمرد رامت زال از پي طراوت
شد بادريسه پستان آن سال خورده زالش
چون تاردق مصري در دق مرگ خصمت
نالان چو نيل مصر است از ناله تن چو نالش
مه شد موافق او در دق بدين جنايت
هر سال در خسوفي کرد آسمان نکالش
گر داشت خصم ناري چون نار صد زباني
چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش
افسرده شده ور اکنون خواهد ز تيغت آتش
هم کاسه سر او خواهد شدن سفالش
جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب
غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش
هر که از طريق نخوت آمد به دار ملکت
ديد اين شرف که داري ز آن نقد شد وبالش
در تو کجا رسد کس چون موسي اندر آتش
کز دور حاصلي نه جز برق و اشتعالش
هر کو به کيل يا کف هست آفتاب پيماي
از آفتاب نايد يک ذره در جوالش
خورشيد کز ترفع دنبال قطب دارد
چون راستي نبيند کژ سر کند زوالش
اي گوهر کمالت مصباح جان آدم
خورشيد امر پخته در شش هزار سالش
خاقاني از ثنايت نو ساخت خوان معني
کو ميزبان نطق است وين ديگران عيالش
خاک در تو بادا از خوان آسمان به
صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش
فرمانت حرز توحيد اندر ميان جان ها
جان بر ميان زمانه از بهر امتثالش
از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده
قيصر کم از يماکش، سنجر کم از نيالش
تا آل مصطفي را ز ايزد درود باشد
بر تو درود بادا از مصطفي و آلش