مطلع چهارم

صبح هزار عيد وجود است جوهرش
خضر است رايتش، ملک الموت خنجرش
اقليم بخش و تاج ستان ملوک عصر
شاهي که عيد عصر ملوک است مخبرش
ني ني به بزم عيد و به روز وغاش هست
کيخسرو آب دار و سکندر علم برش
ز آن عيد زاي گوهر شمشير آب دار
شد بحر آب و آب شد از شرم گوهرش
ز آن هندوي حسام که در هند عيد ازوست
اران شکارگه شد و ايران مسخرش
زين پس خراج عيدي و نوروزي آورند
از بيضه عراق و ز بيضاي عسکرش
خود کمترين نثار بهائي است عيد را
بيضا و عسکر از يد بيضاي عسکرش
هر جا که رخش اوست همه عيد نصرت است
ز آن پاي و دم به رنگ حنا شد معصفرش
عيدا که روم را بود از پايگاه او
کز خوک پايگاه بود خوان قيصرش
عيد افسر است بر سر اوقات بهر آنک
شبهي است عين عيد ز نعل تکاورش
چون عين عيد نعلش در نقش گوش و چشم
هاء مشفق آمد و ميم مدورش
چون آينه دو چشم و چو ناخن برا دو گوش
وز رنگ عيد شانه زده دم احمرش
چون کرم پيله سرمه عيدي کشيده چشم
پرچم شده ز طره حوار و احورش
بحر کليم دست بر اين ابر طوروش
با فال عيد و نور انا لله رهبرش
بحري که عيد کرد بر اعدا به پشت ابر
از غرش درخش و ز غرنده تندرش
آن شب که روز عيد و شبيخون يکي شمرد
صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش
هراي زر چو اختر و برگستوان چو چرخ
افکند بخت زيور عيدي بر اشقرش
عيد عدو به مرگ بدل شد که باز ديد
باران تيغ و ابر کف و برق مغفرش
نصرت نثار عيد برافشاند کز عراق
شاه مظفر آمد و جاه موقرش
مهدي است شاه و عيد سلاطين ز فتح او
خصم از غلامي آمده دجال اعورش
آن روز رفت آب غلامان که يوسفي
تصحيف عيد شد به بهاي محقرش
عيد ملايک است ز لشکرگه ملک
ديوي غلام بوده ثريا معسکرش
آنجا که احمد آمد و آئين هر دو عيد
زرتشت ابتر است و حديث مبترش
حج ملوک و عمره بخت است و عيد دهر
بر درگهي که کعبه کعبه است و مشعرش
من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه
ايام عيد نحر بود که بودم مجاورش
کعبه ز جاي خويش بجنبيد روز عيد
بر من فشاند شقه ديباي اخضرش
گفت آستان شاه شما عيد جان ماست
سنگ سياه ما شده هندوي اصفرش
اينجا چه مانده اي تو که آنجاست عيد بخت
زين پاي بازگردد و ببين صدر انورش
گفتم که يک دو عيد بپايم به خدمتت
چون پخته تر شوم بشوم باز کشورش
گفتا مپاي و رو حج و عيد دگر برآر
تا هر که هست بانگ برآيد ز حنجرش
اقبال بين که حاصل خاقاني آمده است
کاندر سه مه دو عيد و دو حج شد ميسرش
عيدي به قرب مکه و قربانگه خليل
عيد دگر به حضرت خاقان اکبرش
گفتم کدام عيد نه اضحي بود نه فطر
بيرون ز اين دو عيد چه عيد است ديگرش
گفت آستان خسرو و آنگاه عيد نو
اين حرف خرده اي است گران، خرد مشمرش
چون دعوت مسيح شمر شاخ بخت او
هر روز عيد تازه از آن مي دهد برش
هر هفته هفت عيد و رقيبان هفت بام
آذين هفت رنگ ببندند بر درش
کرد افتاب خطبه عيدي به نام او
ز آن از عمود صبح نهادند منبرش
عيد از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک
بر بندگي شاه نبشتند محضرش
از نقش عيد يک نقط ايام برگرفت
بر چهره عروس ظفر کرد مظهرش
تا دور صبح و شام به سالي دهد دو عيد
هر صبح و شام باد دو عيد مکررش
از شام زاده صبحش و از صبح زاده عيد
وز عيد زاده مرگ بدانديش ابترش