آمد دواسبه عيد و خزان شد علم برش
زرين عذار شد چمن از گر لشکرش
عيد است و آن عصير عروسي است صرع دار
کف بر لب آوريده و آلوده معجرش
وينک خزان معزم عيد است و بهر صرع
بر برگ زر نوشته طلسم مزعفرش
ز آن سوي عيد دختر رز شوي مرده بود
زرين جهاز او زده بر خاک مادرش
يک ماه عده داشت پس از اتفاق عيد
بستند عقد بر همه آفاق يک سرش
زرگر به گاه عيد زر افشان کند ز شاخ
واجب کند که هست شکريز دخترش
شاخ چنار گويي حلواي عيد زد
کآلوده ماند دست به آب معصفرش
بودي به روز عيد نفس هاي روزه دار
مشکين کبوتري ز فلک نامه آورش
منقار بر قنينه و پر بر قدح بماند
کامد هماي عيد و نهان شد کبوترش
مرغ قنينه بلبل عيد است پيش شاه
گل در دهن گداخته و ناله دربرش
انگشت ساقي از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار در مي عيدي شناورش
زلفش فرو گذاشته سر در شراب عيد
ديوي است غسل گاه شده حوض کوثرش
در آبگينه نقش پري بين به بزم عيد
از مي کز آتش است پري وار جوهرش
ز آن چون پري گرفته نمايند اهل عيد
کآب خرد ببرد پري وار آذرش
گردون چنبري ز پي کوس روز عيد
حلقه به گوش چنبر دف همچو چنبرش
دستينه بسته بربط و گيسو گشاده چنگ
يعني درم خريده عيديم و چاکرش
بر سر بمانده دست رباب از هواي عيد
افتاده زير ديگ شکم کاسه سرش
مار زبان بريده نگر ناي روز عيد
سوراخ مار در شکم باد پرورش
مار است خاک خواره پس او باد ز آن خورد
کز خوان عيد نيست غذاي مقررش
چون شاه هند پيش و پسش ده غلام ترک
از فر عيد گه مي و گه شکر افسرش
بل هندوي است بر همن آتش گرفته سر
چون آب عيد نامه زردشتي از برش
گوئي بهاي باده عيدي است افتاب
ز آن رفت در ترازو و سختند چون زرش
شد وقت چون ترازو و شاه جهان بعيد
خواهي مي گران چو ترازوي محشرش
خاقان اکبر آنکه سر تيغش آتشي است
شب هاي عيد و قدر شده دود و اخگرش
کيوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس
چون زلف آنکه عيد بتان خواند آزرش