رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامه عيدي است در برش
گردون به شکل مجمر عيدي به بزم شاه
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش
مشرق به عود سوخته دندان سپيد کرد
چون بوي عطر عيد برآمد ز مجمرش
گردون فرو گذاشت هزاران حلي که داشت
صاعي بساخت کز پي عيد است درخورش
مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصريان
کان صاع ديد ببار سحر درش
آري به صاع عيد همي ماند آفتاب
از نام شاه و داغ نهاده مشهرش
داغي است بر جبين سپهر از سه حرف عيد
ماه نوابتداي سه حرف است بنگرش
فصاد بود صبح که قيفال شب گشاد
خورشيد طشت خون و مه عيد نشترش
مه روزه دار بود همانا از آن شده است
تن چون خلال مايده عيد لاغرش
يا حلقه گويي از پي آن شد که روز عيد
خسرو به نوک نيزه ربايد ز خاورش
خاقان اکبر آنکه ز ديوان نصرت است
بر صد هزار عيد برات مقررش