مطلع چهارم

من صيد آنکه کعبه جان هاست منظرش
با من به پاي پيل کند جنگ عبهرش
صد پيل وار خواهدم از زر خشک از آنک
مشک است پيل بالا در سنبل ترش
دل تو سني کجا کند آن را که طوق وار
در گردن دل است کمند معنبرش
نقد است سرخ رويي دل با هزار درد
از تنگي کمند، نه از وجه ديگرش
خاقاني است هندوي آن هندوانه زلف
وان زنگيانه خال سياه مدورش
چون موي زنگيش سيه و کوته است روز
از ترک تاز هندوي آشوب گسترش
خاقاني از ستايش کعبه چه نقص ديد
کز زلف و خال گويد و کعبه برابرش
بي حرمتي بود نه حکيمي، که گاه ورد
زند مجوس خواند و مصحف ببر درش
ني ني بجاي خويش نسيبي همي کند
نعتي است زان دلبر و کعبه است دلبرش
خال سياه او حجر الاسود است از آنک
ماند به خال زلف به خم حلقه درش
سنگ سيه مخوان حجر کعبه را از آنک
خوانند روشنان همه خورشيد اسمرش
گويي براي بوس خلايق پديد شد
بر دست راست بيضه مهر پيمبرش
خاقانيا به کعبه رسيدي روان بپاش
گر چه نه جنس پيش کش است اين محقرش
ديدي جناب حق جنب آرزو مشو
کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش
با آب و جاه کعبه وجود تو حيض توست
هم ز آب چاه کعبه فرو شوي يک سرش
اين زال سرسپيد سيه دل طلاق ده
آنک ببين معاينه فرزند شوهرش
تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسي
کاين شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش
کي بدترين حبائل شيطان کند طلب
آن کس که با حمايل سلطان بود برش
خورشيد را بر پسر مريم است جاي
جاي سها بود به بر نعش و دخترش
از چنبر کبود فلک چون رسن مپيچ
مردي کن و چو طفل برون جه ز چنبرش
اول فسون دهد فلک آخر گلو برد
آخر به رنجي ار شوي اول فسون خورش
اول به رفق دانه فشانند پيش مرغ
چون صيد شد به قهر ببرند حنجرش
سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک
چون من نبود و هم نبود يک ثناگرش
شکر جمال گوي که معمار کعبه اوست
يارب چو کعبه دار عزيز و معمرش
شاه سخن به خدمت شاه سخا رسيد
شاه سخا سخن ز فلک ديد برترش
طبع زبان چو تير خزر ديد و تيغ هند
از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش
آري منم که رومي مصري است خلعتم
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش
صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب
ز آن کس که رکن خانه دين خواند جعفرش
بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او
بر ابلق فلک فکنم زين به استرش
ديدم که سيئات جهانش نکرد صيد
ز آن رد نکردم اين حسنات موفرش
سلطان دل و خليفه همم خوانمش از آنک
سلطان پدر نوشت و خليفه برادرش
در حضرت خليفه کجا ذکر من شدي
گر نيستي مدد ز کرامات مظهرش
ختم کمال گوهر عباس مقتفي
کاعزاز يافت گوهر آدم ز جوهرش
از مصطفي خليفه و چون آدم صفي
از خود خليفه کرد خداي گروگرش
انصاف ده که آدم ثاني است مقتفي
در طينت است نور يدالله مخمرش
از خط کردگار فلک راست محضري
المقتفي خليفتنا مهر محضرش
در دست روزگار فلک راست محضري
المقتفي ابوالخلفا نقش دفترش
بوبکر سيرت است و علي علم، تا ابد
من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش