ديده بانان اين کبود حصار
روز کورند يا اولي الابصار
چون جهاني ز خندقي است گلين
کآتشين خندق است گرد حصار
رخش همت برون جهان چو مسيح
زين پل آبگون آتش بار
اي ز پرگار امر نقطه کل
نتواني برون شد از پرگار
همچو پرگاري از دورنگي حال
يک قدم ثابت و دگر سيار
کيست دنيا؟ زني استمکاره
چيست در خانه زن غدار
هفت پرده است و زانيات در او
همچو دار القمامه بئس الدار
عقل بکر است و اختران ثيب
ثيباتند حاسد ابکار
دست کفچه مکن به پيش فلک
که فلک کاسه اي است خاک انبار
گر به ميزان عقل يک درمي
چه کني دست کفچه چون دينار
از پي آز جانت آزرده است
زآنکه آز است خود سر آزار
آز در دل کني شود آتش
سرکه بر مس نهي شود زنگار
چون بهين عمر شد چه بايد برد
غصه از يار و دردسر ز ديار
لاشه چون سم فکند کس نبرد
منت نعلبند يا بيطار
چون سر از تن برفت سر نکشد
نخوت تاج بخشي دستار
نکند ياد عاقل از مولد
نزند لاف سنجر از سنجار
عمر، جام جم است کايامش
بشکند خرد پس ببندد خوار
همچو گوهر شکستنش خوار است
همچو سيماب بستنش دشوار
آه کز بيم رستم اجل است
خيل افراسياب عمر آوار
نقد عمر تو برد خاقاني
دهر نوکيسه کهن بازار
چون بهين مايه ات برفت از دست
هر چه سود آيدت زيان پندار
بر رخ بخت همچو موي رباب
موي من نغمه مي کند هر تار
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسيجه لحن موسيقار
در عروسي گل عجب نبود
گر به حنا کنند دست چنار
روز دولت برادر بخت است
چون رفو گر پسر عم قصار
بخت برنا وقايه عمر است
چشم بينا طلايه رخسار