دست صبا برفروخت مشعله نوبهار
مشعله داري گرفت کوکبه شاخ سار
ز آتش خورشيد شد نافه شب نيم سوخت
قوت از آن يافت روز خوش دم از آن شد بهار
خامه ما نيست طلع، چهره گشاي بهار
نايب عيسي است ماه، رنگرز شاخ سار
گشت ز پهلوي باد خاک سيه سبز پوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شير خوار
پروز سبزه دميد بر نمط آب گير
زلف بنفشه خميد بر غبب جويبار
نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد نيشتر از نوک خار
شاه رياحين به باغ خيمه زربفت زد
غنچه که آن ديد ساخت گنبده مشک بار
آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون
سوسن کان ديد ساخت نيزه جوشن گذار
سرو ز بالاي سر پنجه شيران نمود
لاله که آن ديد ساخت گرد خود آتش حصار
ياسمن تازه داشت مجمره عود سوز
شاخ که آن ديد ساخت برگ تمام از نثار
خيري بيمار بود خشک لب از تشنگي
ژاله که آن ديد ساخت شربت کوثر گوار
ز آتش روز ارغوان در خوي خونين نشست
باد که آن ديد ساخت مروحه دست چنار
بر چمن آثار سيل بود چو دردي مني
فاخته کان ديد ساخت ساغري از کوکنار
فيض کف شهريار خلعت گل تازه کرد
بلبل کان ديد گشت مدحگر شهريار
شاه علاء الدول، داور اعظم که هست
هم ازلش پيشرو هم ابدش پيش کار
خست به زخم حسام گرده گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار
اي به گه امتحان ز آتش شمشير تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه وار
نام خدنگ تو هست صرصر جودي شکاف
کنيت تيغ تو هست قلزم آتش بخار
از پي تهذيب ملک قبض کني جان خصم
کز پي ترياک نوش نفع کند قرص مار
تيغ تو با آب و نار ساخت بسي لاجرم
هم شجر اخضر است هم يد بيضا و نار
مرد کشد رنج آز از جهت آرزو
طفل برد درد گوش از قبل گوشوار
از فزع آنکه هست هيبت تو نسل بر
خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار
بيخ جهان عزم توست بيخ فلک نفس کل
ميخ زمان عدل توست، ميخ زمين کوهسار
هست سه عادت تو را: بخشش و مردي و دين
دست سه عادات توست تخم سعادات کار
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
آنک جيحون گواست شرح دهد با بحار
فرق تو را در خورد افسر سلطانيت
گر چه بدين مرتبت غير تو شد کام کار
مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب
هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار
با تو نيارد جهان خصم تو را در ميان
گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار
گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
ليک نسنجد بدان زيرک زر عيار
صورت مردان طلب کز در ميدان بود
نقش بر ايوان چه سود رستم و اسفنديار
عالم خلقت ز غيب هژده هزار آمده است
عالم اعظم توئي از پس هژده هزار
گر چه ز بعد همه آمده اي در جهان
از همه اي برگزين، بر همه کن افتخار
ز آن سه نتيجه که زاد بود غرض آدمي
ليک پس هر سه يافت آدمي اين کار و بار
احمد مرسل که هست پيش رو انبياء
بود پس انبيا دولت او را مدار
صبح پس شب رسد بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار
چون کني از نطع خاک رقعه شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار
شير علم را حيات تحفه دهي تا شود
پنجه شيران شکن، حلق پلنگان فشار
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهيب
تخت محاسب شود قبه چرخ از غبار
از خوي مردان شهاب روي بشويد به خون
وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار
مرگ شود بوالعجب، تيغ شود گندنا
کوس شود عندليب، خاک شود لاله زار
کرکس و شير فلک طعمه خوران در مصاف
ماهي و گاو زمين لرزه کنان زير بار
چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس به چشم در يرقان مانده زار
چون تو برآري حسام پيش تو آرد سجود
گنبد صوفي لباس بر قدم اعتذار
امر دهد کردگار کاي ملکوت احتياط
پند دهد روزگار کاي ثقلين اعتبار
فاش کند تيغ تو قاعده انتقام
لاش کند رمح تو مائده کار زار
باز شکافي به تير سينه اعدا چو سيب
بازنمائي به تيغ دانه دلها چو نار
تا مژه برهم زني چون مژه باهم کني
رايت دين بر يمين، آيت حق بر يسار
اي ملک راستين بر سر تو سايبان
وي فلک المستقيم از در تو مستعار
در کنف صدر توست رخت فضايل مقيم
با شرف قدر توست بخت افاضل به کار
در روش مدح تو خاطر خاقاني است
موي معاني شکاف روي معالي نگار
مشرق و مغرب مراست زير درخت سخن
رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار
هست طريق غريب نظم من از رسم و سان
هست شعار بديع شعر من از پود و تار
ساعت روز و شب است سال حياتم بلي
جمله ساعات هست بيست و چهار از شمار
عز و جلال آن توست وانکه تو را نيست چيست
تا به دعاها شوم از در حق خواستار
روز بقاي تو باد در افق بامداد
رسته ز عين الکمال، دور ز نصف النهار
بزم تو فردوس وار وز در دولت در او
راه طلب رفته هشت، جوي طرب رفته چار