اين قصيده را در مرثيه فرزند خويش امير رشيد الدين سروده و آن را ترنم المصائب گويند

صبح گاهي سر خوناب جگر بگشاييد
ژاله صبح دم از نرگس تر بگشاييد
دانه دانه گهر اشک بباريد چنانک
گره رشته تسبيح ز سر بگشاييد
خاک لب تشنه خون است و ز سرچشمه دل
آب آتش زده چون چاه سقر بگشاييد
نونو از چشمه خوناب چو گل تو بر تو
روي پرچين شده چون سفره زر بگشاييد
سيل خون از جگر آريد سوي باغ دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشاييد
از زبر سيل به زير ايد و سيلاب شما
گر چه زير است رهش سوي زبر بگشاييد
چون سياهي عنب کآب دهد سرخ، شما
سرخي خون ز سياهي بصر بگشاييد
تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد
زمهريري ز لب ابله ور بگشاييد
رخ نمک زار شد از اشک و ببست از تف آه
برکه اشک نمک را چو جگر بگشاييد
بر وفاي دل من ناله برآريد چنانک
چنبر اين فلک شعبده گر بگشاييد
چون دو شش جمع برآييد چو ياران مسيح
بر من اين ششدر ايام مگر بگشاييد
دل کبود است چو نيل فلک ار بتوانيد
بام خم خانه نيلي به تبر بگشاييد
زين دو نان فلک ار خوانچه دو نان بينيد
تا نبينم که دهان از پي خور بگشاييد
از طرب روزه بگيريد وز خون ريز سرشک
نه به خوان ريزه اين خوانچه زر بگشاييد
به جهان پشت مبنديد و به يک صدمت آه
مهره پشت جهان يک ز دگر بگشاييد
گريه گر سوي مژه راه نيابد مژه را
ره سوي گريه کزو نيست گذر بگشاييد
گر سوي قندز مژگان نرسد آتل اشک
راه آتل سوي قندز به خزر بگشاييد
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانيد
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشاييد
لعبت چشم به خونين بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشاييد
گر به ناهيد رسانيد چو کرناي خروش
هشت گوش سر آن بر بط کر بگشاييد
ور بگرييد به درد از دم درياي سرشک
گوش ماهي را هم راه خبر بگشاييد
غم رصد وار ز لب باج نفس مي گيرد
لب ز بيم رصد غم به حذر بگشاييد
به غم تازه شماييد مرا يار کهن
سر اين بار غم عمر شکر بگشاييد
خون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست
اين ببنديد به جهد آن به اثر بگشاييد
آگهيد از رگ جانم که چه خون مي ريزد
خون ز رگ هاي دل وسوسه گر بگشاييد
نه کميد از شجر رز که گشايد رگ آب
رگ خون همچو رگ آب شجر بگشاييد
دست خون است در اين قمره خاکل که منم
آه اگر ششدره دور قمر بگشاييد
سحر چرخ از دو قواره مه و خور خوابم بست
بند اين ساحر هاروت سير بگشاييد
همه هم خوابه و هم درد دل تنگ منيد
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشاييد
نه نه چشمم پس ازين خواب مبيناد به خواب
ور ببيند رگ جانش به سهر بگشاييد
خواب بد ديدم وز بوي خطرناکي خواب
نيک بد رنگ شدم، بند خطر بگشاييد
آتشي ديدم کو باغ مرا سوخت به خواب
سر اين آتش و آن باغ به بر بگشاييد
گر ندانيد که تعبير کنيد آتش و باغ
رمز تعبير ز آيات و سو بگشاييد
آري آتش اجل و باغ به بر فرزند است
رفت فرزند شما زيور و فر بگشاييد
نازنينان منا مرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشاييد
خبر مرگ جگر گوشه من گوش کنيد
شد جگر چشمه خون چشم عبر بگشاييد
اشک داود بباريد پس از نوحه نوح
تا ز طوفان مژه خون مدر بگشاييد
باد غم جست در لهو و طرب بربنديد
موج خون خاست در بهو و طرز بگشاييد
سر سر باغچه و لب لب برکه بکنيد
رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشاييد
گلشن آتش بزنيد و ز سر گلبن و شاخ
نارسيده گل و ناپخته ثمر بگشاييد
نخل بستان و ترج سر ايوان ببريد
نخل مومين را هم برگ ز بر بگشاييد
خوان غم را پر طاووس مگس ران به چه کار
بند آن مائده آراي بطر بگشاييد
تيغ سيم از دهن طوطي گويا بکنيد
طوق مشک از گلوي قمري نر بگشاييد
بلبل نغمه گر از باغ طرب شد به سفر
گوش بر نوحه زاغان به حضر بگشاييد
گيسوي چنگ و رگ بازوي بر بط ببريد
گريه از چشم ني تيز نگر بگشاييد
مسند از تخت و مخده ز نمط برگيريد
حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشاييد
گر چه غم خانه ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرايش طاق است ز بر بگشاييد
جيب و گيسوي و شاقان و بتان باز کنيد
طوق و دستارچه اسب و ستر بگشاييد
پرده بر روي سپيدان سمنبر بدريد
ساخت از پشت سياهان اغر بگشاييد
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافيد
چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشاييد
از کله قوقه و از صدره علم برگيريد
وز حمايل زر و از جيب درر بگشاييد
صورت از دفتر و حلي ز قلم محو کنيد
حلي از خنجر و کوکب ز سپر بگشاييد
صور ايوان از دود جگر تيره کنيد
هم به شنگرف مژه روي صور بگشاييد
در دار الکتب و بام دبستان بکنيد
بر نظاره ز در و بام مفر بگشاييد
سر انگشت قلم زن چو قلم بشکافيد
بن اجزاي مقالات و سمر بگشاييد
عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنيد
جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشاييد
نسخه رخ همه عجم و نقط است از خط اشک
زو معماي غم من به فکر بگشاييد
مادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست
خون بگرييد چو بر هرسه نظر بگشاييد
من رسالات و دواوين و کتب سوخته ام
ديده بينش اين حال ضرر بگشاييد
پاي ناخوانده رسيد و نفر مويه گران
وار شيداه کنان راه نفر بگشاييد
دشمنان را که چنين سوخته دارندم حال
راه بدهيد و به روي همه در بگشاييد
دوستاني که وفاشان ز ازل داشته ام
چون درآيند ره از پيش حشر بگشاييد