در ستايش صفوة الدين بانوي شروان شاه اخستان

بانوي تاجدار مرا طوقدار کرد
طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد
چون پير روزه دار برم سجده، کو مرا
چون طفل شير خوار عرب طوقدارکرد
تا لاجرم زبان من از چاشني شکر
چون کام روزه دار و لب شير خوار کرد
بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد
هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار
آن گنج زر فشان خزان اختيار کرد
از زر کش و ممزج و اطلس لباس من
چون خيمه خزان و شراع بهار کرد
زربفت روز را فلک از اطلس هوا
خواهد بر اين ممزج و زرکش نثار کرد
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه ام
اين زرکش مغرق و آن زرنگار کرد
و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را
هم قوقه و هم انگله شاهوار کرد
از جنس کارگاه نشابور و کار روم
بر من خراج روم و نشابور خوار کرد
بر اسب بخت کرد سوارم به تازگي
تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد
از رزمه رزمه اطلس و کيسه کيسه سيم
دست سمن ستان و برم لاله زار کرد
چون آفتاب زرد و شفق خانه مرا
از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد
تا خجلتم بسان شفق سرخ روي ساخت
شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد
در روزه بودم از سخن و جامه دو عيد
بر من فکند و عهد مرا عيدوار کرد
ديدم دو عيد و روزه گشادم به اب شکر
هر کو دو عيد ديد ز روزه کنار کرد
هر دم به آب شکر وضو تازه مي کنم
تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد
درگاه اوست قبله و من در نماز شکر
تکبير بسته ام که دلم حق گزار کرد
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود
بردم نماز آنکه مرا زير بار کرد
اصل و تبارش از عرب است و کيان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد
اقبال صفوة الدين بانوي روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد
خلقند شرم سار ز فرياد من که من
فرياد مي کنم که مرا شرم سار کرد
غرقم به بحر منت و آواز الغريق
چندان زدم که حلقه حلقم فکار کرد
از بس که گفتم اي ملکه بس بس از کرم
جمع ملائکه در گوش استوار کرد
خاقاني است بر در او زينهاريي
وين زينهاري از کرمش زينهار کرد
گر بر درش درختک دانا شدم چه باک
کاقبال او درخت کدو را چنار کرد
بلقيس بانوان و سليمان شه اخستان
من هدهدي که عقل به من افتخار کرد
هدهد کنون که خلعت بلقيس عهد يافت
بختش به خلعت ملک اميدوار کرد
تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت
بلقيس خرقه دار و سليمان شعار کرد
اين بين بي من از قلم من فتاد از آنک
نتوان عطاي شه به ستم خواستار کرد
زيرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب ديد چنين اعتبار کرد
بيني به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد
چه سود ز آفتاب گريبان سرو را
کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد
شاه جهانيان علي آسا که ذو الجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد
زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد
شاه سخن منم شعرا دزد گنج من
بس دزد سر زده را تارومار کرد
از نام من شدند به آواز و طرفه نيست
صبحي که دزد سر زده را تار و مار کرد
ني ني اگرچه معجزه دارم چو عاجزم
بخت نهفته را نتوان آشکار کرد
اميد آبروي ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولي که پار کرد
مويي شدم که موي شکافم به تير نطق
کآسيب طالعم هدف اضطرار کرد
گوئي حرير سرخ ملخ را ز اشک خون
بيم سياه پوشي ديدار سار کرد
مي گفتم از سخن زر و زوري به کف کنم
اميد زر و زور مرا خوار و زار کرد
ماري به کف مرا دو زبان است اين قلم
دستم معزمي شده کافسون مار کرد
ني پاره اي به دست و سواري کنم بر او
چون طفل کو بر اسب کدوئين سوار کرد
کس ني سوار ديد که با شه مصاف داد؟
وز ني ستور ديد که در ره غبار کرد؟
مانم به کودکي که ز نارنج کفه ساخت
پنداشت کو ترازوي زر عيار کرد
بخت رميده را نتوان يافت چون توان
ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد
خود هيچ کرم يبد شنيد است هيچ کس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد
يا هيچ عنکبوت سطرلاب کس بديد
کآب دهن تنيد و بدو بند غار کرد
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آري بر اين دو کعبه توان جان نثار کرد
اين کعبه نور ايزد و آن سنگ خاره بود
آن کعبه پور آزر و اين کردگار کرد
اين کعبه در سرادق شروان سرير داشت
و آن کعبه در حديقه مکه قرار کرد
اين کعبه در عجم عجمش سرگزيت داد
و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد
اين کعبه را خداي ظفر در يمين نهاد
و آن کعبه را خليل حجر در يسار کرد
آن کعبه ناف عالم و از طيب ساحتش
آفاق وصف نافه مشک تتار کرد
اين کعبه شاه اعظم و ايزد ز قدرتش
بر نو عروس فتح شه کام کار کرد
آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم
کاخر ز بام کعبه نيارد گذار کرد
اين کعبه را به جاي کبوتر هماي بخت
کاندر حرم مجاورت اين ديار کرد
شش حج تمام بر در اين کعبه کرده ام
کايزد به حج و کعبه مرا بختيار کرد
امسال قصد خدمت آن کعبه مي کنم
کاين آرزو دلم گرو انتظار کرد
بانوي شرق و غرب مگر رخصه خواهدم
کاميد اين حديث دو گوشم چهار کرد