در ستايش نصرة الدين ابوالمظفر اصفهبد ليالواشير پادشاه مازندران

گردون نقاب صبح به عمدا برافکند
راز دل زمانه به صحرا برافکند
مستان صبح چهره مطرا به مي کنند
کاين پير طيلسان مطرا برافکند
جنبيد شيب مقرعه صبح دم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند
در ده رکاب مي که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند
گردون يهوديانه به کتف کبود خويش
آن زرد پاره بين که چه پيدا برافکند
چون برکشد قواره ديبا زجيب صبح
سحرا که بر قواره ديبا برافکند
هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک
بر رقعه کعبتين همه يکتا برافکند
با مهره ها کنيم قدح ها چو آسمان
آن کعبتين به رقعه مينا برافکند
دريا کشان کوه جگر باده اي به کف
کز تف به کوه لرزه دريا برافکند
کيخسروانه جام ز خون سياوشان
گنج فراسياب به سيما برافکند
عاشق به رغم سبحه زاهد کند صبوح
بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند
از جام دجله دجله کشد پس به روي خاک
از جرعه سبحه سبحه هويدا برافکند
آب حيات نوشد و پس خاک مردگان
بر روي هفت دخمه خضرا برافکند
از بس که جرعه بر تن افسرده زمين
آن آتشين دواج سراپا برافکند
گردد زمين ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند
اول کسي که خاک شود جرعه را منم
چون دست صبح قرعه صهبا برافکند
ساقي به ياد دار که چون جام مي دهي
بحري دهي که کوه غم از جا برافکند
يک گوش ماهي از همه کس بيش ده مرا
تا بحر سينه، جيفه سودا برافکند
مي لعل ده چو ناخنه ديده شفق
تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند
جام و مي چو صبح و شفق ده که عکس آن
گل گونه صبح را شفق آسا برافکند
آبستنانه عده توبه مدار بيش
کآسيب توبه قفل به دل ها برافکند
آن عده دار بکر طلب کن که روح را
آبستني به مريم عذرا برافکند
هر هفت کرده پردگي رز به مجلس آر
تا هفت پرده خرد ما برافکند
بنياد عقل برفکند خوانچه صبوح
عقل آفت است هيچ مگو تا برافکند
داري گشاد نامه جان در ده فلک
گو ده کيا که نزل تو اينجا برافکند
کس نيست در ده ارچه علف خانه اي بجاست
کس بر علف چه نزل مهيا برافکند
چون لاشه تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل يک تن تنها برافکند
امروز کم خورانده فردا چه داني آنک
ايام، فقل بر در فردا برافکند
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شيدا برافکند
سرد است سخت سنبله رز به خرمن ار
تا سستيي به عقرب سرما برافکند
بي صرفه در تنور کن آن زر صرف را
کو شعله ها به صرفه و عوا برافکند
گوئي که خرمگس پرداز خان عنکبوت
بر پر سبز رنگ غبيرا برافکند
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب
زو ذره هاي لايتجزا برافکند
از هر دريچه شکل صليبي چو روميان
بر خيل رنگ رنگ بحيرا برافکند
نالنده اسقفي ز بر بستر پلاس
رومي لحاف زرد به پهنا برافکند
غوغاي ديو و خيل پري چون بهم رسند
خيل پري شکست به غوغا برافکند
مريخ بين که در زحل افتد پس از دهان
پروين صفت کواکب رخشا برافکند
طاووس بين که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ريزهاي منقا برافکند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
مي راز عاشقان شکيبا برافکند
ساقي تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک
طوق دگر ز عنبر سارا برافکند
بردست آن تذرو چو خون کبوتران
مي بين که رنگ عيد چه زيبا برافکند
ز آن خاتم سهيل نشان بين که بر زمين
چشم نگين نگين چو ثريا برافکند
چون آب پشت دست نمايد نگين نگين
پس مهر جم به خاتم گويا برافکند
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گوئي که عروه بال به عفرا برافکند
يا فاخته که لب به لب بچه آورد
از خلق ناردان مصفا برافکند
خيک است زنگي خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند
مطرب به سحر کاري هاروت در سماع
خجلت به روي زهره زهرا برافکند
انگشت ارغنون زن رومي به زخمه بر
تب لرزه تنا تننانا برافکند
چنگي بده بلورين ماهي آب دار
چون آب لرزه وقت محاکا برافکند
بر بط کري است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند
چنگ است پاي بسته، سرافکنده، خشک تن
چون زرقي که گوشت ز احشا برافکند
ناي است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنينه حمرا برافکند
در چنبر دف آهو و گور است و يوز و سگ
کاين صف بر آن کمين به مدارا برافکند
حلق رباب بسته طناب است اسيروار
کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند
در دري که خاطر خاقاني آورد
قيمت به بزم خسرو والا برافکند
رعد سيپد مهره شاه فلک غلام
بر بوقبيس لرزه ز آوا برافکند
خورشيد جام خسرو ايران به جرعه ريز
بر خاک اختران مجزا برافکند
تاج و سرير خسرو مازندران ز رشک
خورشيد را گداز همانا برافکند