در ستايش اتابک منصور فرمانرواي شماخي و ابوالمظفر شروان شاه

مرا صبح دم شاهد جان نمايد
دم عاشق و بوي پاکان نمايد
دم سرد از آن دارد و خنده خوش
که آه من و لعل جانان نمايد
لب يار من شد دم صبح مانا
که سرد آتش عنبرافشان نمايد
مگر صبح بر اندکي عمر خندد
که دارد دم سرد و خندان نمايد
بخندد چو پسته درون پوست و آنگه
چو بادام از آن پوست عريان نمايد
نقاب شکرفام بندد هوا را
چو صبح از شکر خنده دندان نمايد
اگر پسته سبز خندان نديدي
بسوي فلک بين که آن سان نمايد
رخ صبح، قنديل عيسي فروزد
تن ابر زنجير رهبان نمايد
فلک را يهودانه بر کتف ازرق
يکي پاره زرد کتان نمايد
فلک دايه سالخورد است و در بر
زمين را چو طفل ز من زان نمايد
سراسيمه چون صرعيان است کز خود
به پيرانه سر ام صبيان نمايد
به شب گرچه پستان سياه است بر تن
هزاران نقط شير پستان نمايد
به صبح آن نقط ها فرو شويد از تن
يتيم دريده گريبان نمايد
به روز از پي اين دو خاتون بينش
يکي زال آيينه گردان نمايد
به شام از رگ جان مردم بريدن
ز خون شفق سرخ دامان نمايد
تو مي خور صبوحي تو را از فلک چه
که چون غول نيرنگ الوان نمايد
تو و دست دستان و مرغول مرغان
گر آن غول صد دست دستان نمايد
لگام فلک گير تا زير رانت
کبود استري داغ بر ران نمايد
اگر جرعه اي بر زمين ريزي از مي
زمين چون فلک مست دوران نمايد
وگر بوئي از جرعه بخشي فلک را
فلک چون زمين خفته ارکان نمايد
درآر آفتابي که در برج ساغر
سطرلاب او جان دهقان نمايد
دواسبه درآي و رکابي درآور
کز او چرمه صبح يکران نمايد
قدح قعده کن ساتکيني جنيبت
کز اين دو جهان تنگ ميدان نمايد
رکاب است چو حلقه نيزه داران
که عيدي به ميدان خاقان نمايد
ببين دست خاصان که چون رمح خاقان
به حلقه ربائي چه جولان نمايد
به شاه جهان بين که کيخسرو آسا
ز يک عکس جامش دو کيهان نمايد
بخواه از مغان در سفال آتش تر
کز آتش سفال تو ريحان نمايد
شفق خواهي و صبح مي بين و ساغر
اگر در شفق صبح پنهان نمايد
ز آهوي سيمين طلب گاو زرين
که عيدي در او خون قربان نمايد
صبوحي زناشوئي جام و مي را
صراحي خطيبي خوش الحان نمايد
چون آبستنان عده توبه بشکن
درآر آنچه معيار مردان نمايد
قدح هاي چو اشک داودي از مي
پري خانهاي سليمان نمايد
کمرکن قدح را ز انگشت کو خود
کمرها ز پيروزه کان نمايد
مي احمر از جام تا خط ازرق
ز پيروزه لعل بدخشان نمايد
چو قوس قزح جام بيني ملمع
کز او جرعه ها لعل باران نمايد
همانا خروس است غماز مستان
که تشنيع او راز ايشان نمايد
ندانم خمار است يا چشم دردش
که در چشم سرخي فراوان نمايد
ز بس کآورد چشم دردش به افغان
گلوي خراشيده ز افغان نمايد
مگر روز قيفال او زد که از خون
در آن طشت زر رنگ بر جان نمايد
به جام صدف نوش بحري که عکسش
ز تف ماهي چرخ بريان نمايد
ببين بزم عيدي چو ايوان قيصر
که چنگش سيه پوش مطران نمايد
صراحي نوآموز در سجده کردن
يکي رومي نو مسلمان نمايد
قدح لب کبود است و خم در خوي تب
چرا زخمه تب لرزه چندان نمايد
چو ده عاق فرزند لرزان که هر يک
ز آزار پيري پشيمان نمايد
رسن در گلو بر بط از چوب خوردن
چو طفل رسن تاب کسلان نمايد
رباب از زبان ها بلا ديده چون من
بلا بيند آنکو زبان دان نمايد
سيه خانه آبنوسين نائي
به نه روزن و ده نگهبان نمايد
مگر باد را بند سازد سليمان
که باد مسيحا به زندان نمايد
خم چنبر دف چو صحراي جنت
در او مرتع امن حيوان نمايد
ببين زخمه کز پيش کيخسرو دين
به کين سياوش چه برهان نمايد
به گردون در افتد صدا ارغنون را
مگر کوس شاه جهانبان نمايد
جهان زيور عيد بربندد از نو
مگر مجلس شاه شروان نمايد
رود کعبه در جامه سبز عيدي
مگر بزم خاقان ايران نمايد
چو کعبه است بزمش که خاقاني آنجا
سگ تازي پارسي خوان نمايد
چو راوي خاقاني آوا برآرد
صرير در شاه ايران نمايد
سر خسروان افسر آل سلجق
که سائس تر از آل ساسان نمايد