گوئيي کز عشق او يک شهر جان افشانده اند
زر و سر بر عشوه آن عشوه دان افشانده اند
بر اميدي کز شکر سازد لبش تسکين جان
هم گلاب از ديده و هم ناردان افشانده اند
آسمان پل بر سر آن خاکيان خواهد شکست
کاب روي اندر ره آن دلستان افشانده اند
کم ز مرغ نامه آور نيست نزد بيدلان
ياسج ترکان غمزه ش کز کمان افشانده اند
سوزن عيسي ميانش رشته مريم لبش
روميان زين رشک زنار از ميان افشانده اند
عشق بازان رخش خاقاني آسا عقل و جان
پيش تخت بوالمظفر اخستان افشانده اند